-
جاده
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1385 10:38
امروز همان فرداییست که دیروز به آن می اندیشیدیم به دنبال چه می گشتم در پیچهای ناپیدای جاده بی انتهای زندگی که هیچ از نهایتش نمی دانستم... امروزی را که در آنم فدای کدامین طلوع دوباره... کدامین دوستی... کدامین عشق میکردم... به دنبال چه می گشتم... فردایی نیست؛ دیروزی نیست؛ امروز تنها حقیقت زندگی است؛ امروزی را که در آنم...
-
بی حوصله
شنبه 21 مردادماه سال 1385 17:14
بی حوصله گام برمی داشتم در کوچه پس کوچه های انتظارم غرق در رویا بی آنکه لحظه ای ترنم باران را بر فراز گیسوانم و انعکاس آن در زیر پاهایم را احساس کنم بی آنکه لحظه ای نگاهی بر مادر بی حوصله ای که نگران فردایی بود و یا پدری خسته تر که اندر تب و تاب زمانه وا مانده بود، بیندازم بی حوصله همچنان گام بر می داشتم و هیچ نمی...
-
فراموشم کنید...
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1385 19:37
فریاد دارم... فریاد از انسان فراموشم کنید ... فراموشم کنید و بگذارید تا در درد انسان بودنم بمانم... درد هم آغوشی با احساس؛ درد گناه دوست داشتن؛ درد حضور منطق؛ درد فریاد دیگران فراموشم کنید و بگذارید تا با فراموشی پیوند بخورم؛ در فضایی که نه انسان هست، نه احساس و نه منطق بگذارید تا نبینم، نشنوم، نخواهم، نگویم، ندانم......
-
گامهایم...
شنبه 14 مردادماه سال 1385 17:27
ازش فرار میکردم، شاید چون جاده ای رو که توش قدم بر می داشتم باور نداشتم، یا شاید باور نداشتم که لیاقتشو دارم. اما وقتی که ایستادم و چشم گشودم و دیدم که توی همین جاده ... همه چیز داره از دستم میره، و فهمیدم که اینجا همونجاییه که میگفتن... همونجایی که باید باشه، همونی که باید باشه... دیگه نمی دونستم که برگشتن فایده داره...
-
من نه منم
یکشنبه 1 مردادماه سال 1385 14:15
((خواجه مجو که من منم .من نه منم نه من منم گر تو تویی و من منم . من نه منم نه من منم)) دیدمت در پس پردههای پندار که صبور و بی آلایش گام برمیداشتی و من چه بی صبرانه نظارهات میکردم، گویی که به سوی من گام برمیداری و من هیچ نمیدانستم که این تمامی هستی من است که با چشمانت از سویی به سوی دیگر میرود، و هیچ نمیدانستم...
-
اینبار
سهشنبه 20 تیرماه سال 1385 10:40
ایستادم و به افق نگریستم و اینبار شاید برای اولین بار هیچ نپرسیدم، از هیچ... و تنها به دلهره احساس عشق، اجازه حضور دادم و به نسیمی که در لابهلای گیسوانم غوطه ور بود. اینبار هیچ نگفتم از هیچ و دست در دست عشق، به تماشای غروب دل انگیز نشستم و امواج خروشان. شاید اینبار باید هیچ نگفت و تنها به دلهره حضور عشق، اجازه طنین...
-
خوابگرد
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1385 16:01
آرام و بی تلاتم، به خواب آشفته فرو رفتهایم و خوابگردانی بیتمنا شدهایم، تنها نسیمی ملایم شاید، خواب آشفته را آشفته تر سازد و ... بیهیچ جنجالی عبور میکنیم. خوابگردانی که هیچ نمیپرسند، هیچ نمیخواهند و از هیچ عبور میکنند. و عشق تنها قربانی این رویای آشفته است... آه، اگر عشق دستم میگرفت "و همدلی چیزی است که به آن...
-
دریا
سهشنبه 13 تیرماه سال 1385 15:12
نظاره گری بیش نیستم، در ساحل دریا، که طلوع و غروب را نظاره میکنم و امواج پر تلاتمی را که گهگاه به دور دست میروند و گه، ترنمی در چند قدمی به جای میگذارند... گام بر میدارم و مینگرم، بر جای پاهای خود، که لحظههایم را پر میکنند و امواج، که چگونه لحظههایم را میشویند و با خود میبرند، به کجا، هیچ نمیدانم؟!
-
دیدار باید
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 17:17
دیدار باید حضور متعالی را، سرچشمه وجود را، سرچشمه زندگی را. دیدار باید چشمان منتظر را، آغوش بی بهانه را، حضور عشق را در این فرصت زندگی انتهای حضور مقدسی را که به برکت حضورش، حضور یافتم را دیدار باید شاید که دیدار به درازا انجامد، اما... چشمان منتظر را همچنان به جاده زندگی خواهم دوخت و هر لحظه، َشوق رسیدن را در قلبم...
-
درد انسان
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 12:27
"درد انسان درک نشدن او توسط دیگران نیست، درد انسان درک نشدن انسان توسط خودش است."
-
تصویر
دوشنبه 5 تیرماه سال 1385 09:18
بنگر بر روزهای زندگیم که چگونه یکی پس از دیگری ، از پس هم میآیند و میروند و من، تنها نظاره گری بر سراب زندگی... هر نقاشی نقش خود را تصویر میکند و من،حیران، که این موج مرا به کدامین سمت خواهد برد؟ ناشناس! آمدی تا تو نیز حضورت را بر پرده آشفته زندگیم نقاشی کنی و هیچ نمیدانستی که صحنه آشفته را آشفته تر کردی و ماندی....
-
غریبانه
سهشنبه 30 خردادماه سال 1385 15:51
فریاد آسمان را شنیدم و بی صبرانه به تماشای سحر گریختم غافل از هم همه بی درنگ شب که سکوت را فریاد میزد و من چه بی صبرانه دنیایی را نظاره میکردم که فریادش، دیدار با حقیقتی بود که من رویای خود را بر آن بنا نهاده بودم. زمینم و دیدار میخواهم با ماه نو جهانم که برگرده بی حضور تو سوار شدهام و رویای تو را بر پرده تصوراتت...
-
عجیب دنیایی است
یکشنبه 28 خردادماه سال 1385 10:04
عجیب دنیایی است نازنین بی همسفری، سفر میکنیم بر گرده تاریخ و خوب میپنداریم که شاهکار خلقت را به نمایش گذاشته ایم... عجیب دنیاییست که من و تو بی همرهی آغاز کردهایم، بی همرهی به پایان خواهیم رفت و بی همرهی در سرود الهی رقصی با شکوه برپا خواهیم کرد. عجیب دنیائیست؛ بنگر، چگونه در تکاپوی هیچ، پستی و بلندیها را...
-
تنها فرصت
شنبه 27 خردادماه سال 1385 16:06
در تنها فرصت زندگی به احساس، فرصت حضور خواهم داد و با تمامی وجود، بودنم را جشنی بی همتا برپا خواهم کرد بودنی که از آن "من" و تنها "من" است و این تنها "منم" که به دنیای بی کرانه وجود راه خواهم یافت... پس برای "من"، "منی" بی همتا خواهم ایستاد و رقص شادمانی برپا خواهم کرد... و برای "من" خواهم زیست، "منی" که تنها "من"...
-
شکست سکوت
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1385 09:04
در سکوت مطلق بیشه زار اندیشههایم، پرسه میزدم، تهی و رها و کودکیام را در انتظار سپری میکردم تا آمد... با نگاهی بی پروا و بر تک درخت زندگیم که با ساز نسیمی میرقصید، طوفان به ارمغان آورد و آوایی بی همتا سر داد تا بمانم، همیشه و همیشه، استوار و پابرجا، به یاد آهنگی که سکوت دلم را شکست...
-
دیگری
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 15:32
دیدی چگونه از تیر رس نگاهها، خود را در بیخودی پنهان کردیم، و نهان شدیم و ندیدیم که چگونه از خود بی خود شدیم، نه در راهی برتر، که در راه گم شدنمان، که در راه گم ماندنمان، و در راه گم کردن گنجینهای که به عاریت آورده بودیم، گنجینهای که دیگر هیچ کجا بازش نتوان یافت... و دیدی چه ساده گذشتیم از حقیقت برتر خود بودنمان در...
-
ساده و سادهتر
یکشنبه 21 خردادماه سال 1385 12:58
چه ساده، بی آنکه هیچ کلامی رد و بدل کنیم، از یکدیگر رو میگردانیم، و دست رد به سینه "دوستی" میزنیم، ّبی آنکه بدانیم که او، تنها "دست خواهش یک لحظه مهربانی" سوی ما دراز کرده است، و نیازمند "یک لحظه نگاه است، تا به ما دل ببازد"... و چه سادهتر میگذریم از عشقی که بی هیچ بهانهای نثارش میکردیم... نثارمان میکرد... و به...
-
شبگرد عاشق
شنبه 20 خردادماه سال 1385 14:57
شبگردی عاشقم رها شده در کوچه باغهای زندگی پرسه میزنم بودنم را تا شاید، تکهای از نان "خرد" صدقهام دهند تا هر شب سری سنگین از ندانستهها بر بالین ننهم، و این شب بیهمنشین را، ّبی هیچ خواب آشفتهای به صبح نرسانم صبحی که شاید خود، آغاز شب دیگری باشد... شبگردی عاشقم سرگشتهای از دیار غربت، بر زمین رهایم کردهاند، بهر...
-
شوق پرواز
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1385 12:04
"دست یاری به سوی یکدیگر دراز میکنیم تا...." تا شاید دستی دراز شود و نشکند "بالهای دوستیمان" تا شاید دستی دراز شود و نشکند بالهای زندگی. رویایی را که در آن غوطه ورم را از من نستانید، خوابهای توامان شاد و اندوهناکم را نستانید. بگذارید تا این دمی را که فرصت زندگی عطایم کردهاند، آسوده بخوابم و "خواب خوش ببینم". بگذارید...
-
قصه عشق
شنبه 13 خردادماه سال 1385 10:06
" از کجا باید شروع کرد قصه عشق را دوباره؟؟؟ که همه بغضای عالم سر عاشقی نباره." عشق آغاز شد و تمامی آرزوها، حسرتها، تمامی بودنها و نبودنها و هر آنچه که بود و نبود، بر سر عشق آمد و عادت کردیم. و به عادتهایمان نیز عادت کردیم. و چگونه فراموش کردیم که چطور باید عاشق شد، و چطور باید عاشق ماند. با فضای خشن عادتهایمان، عشق را...
-
کوه و دشت
دوشنبه 8 خردادماه سال 1385 10:34
یه بزرگی گفته : " یک روز رسد غمی به اندازه کوه یک روز رسد نشاطی به اندازه دشت افسانه زندگی چنین است عزیز: در سایه کوه باید از دشت گذشت" آری، زیبایی زندگی در سایه زشتیهاش پدیدار میشه شادیهای اون توی غمهاش پدیدار میشه و عشق با نفرت معنا پیدا میکنه
-
انتظار
شنبه 6 خردادماه سال 1385 16:41
دیدمت در غروب، به انتظار نشستهای و چون کشتی به گل نشسته، در کنار ساحل پهلو گرفتهای به انتظار ماه نمیدانم آیا، یا طلوعی دیگر به انتظار فردایی، که بازهم از هر کرانه، نور پر عشق و بی دریغ آفتاب، بار دیگر ، بودن تو را، بودن مرا، معنایی دوباره بخشد.
-
یک پیام
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1385 10:00
مدت زیادی است که کتابی روی یکی از میزهای اتاقم، در دفتر کارم هست همیشه این کتاب و عنوان اون را میدیدم اما هیچوقت توجهی بهش نمیکردم تا این که امروز صبح جمله ای که روی جلد این کتاب نوشته شده بود منو میخکوب کرد این همه وقته که من این کتاب رو میبینم اما هیچوقت این جمله رو حتی ندیده بودم برای من پیامی در بر داشت، گفتم...
-
برای تو...
سهشنبه 2 خردادماه سال 1385 14:08
روزی دوستی برایم گفت: "باغی داشتم برای روزهای بی نور و شبهای بی ستاره و راههای غبارآلود جایی که سکوت و علف میروئید صدای پای عشق نبود و نه هیچ زیبایی و شادی و من آنجا تنها بودم تا این که ناگهان از میان سکوت مثل یک پرنده صدای دلنواز دوستی آمد.... که نزدیک میشد..." " اگر برای تو شعری عاشقانه بخوانم این شعر تا ابد با تو...
-
دیرگاهی است....
دوشنبه 1 خردادماه سال 1385 11:00
دیرگاهی است که صدایت میزنم و دیگر صدایم را نمیشنوی و دیرگاهی است که از پشت پنجرههای بسته نظاره ات میکنم و دیرگاهی است که دیگر نیستی نمیدانم... شاید پشت همین پنجره های بسته، تنها جائیست که بودنم، بودنت، معنا مییابد شاید اینجا در چند قدمی نگاهی بیحاصل، تنها جائیست که رقص حضورم، رقص حضورت، نمایان میشود شاید اینجا...
-
من گم شدهام
یکشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1385 12:00
من گم شدهام در هزارتوی افکارم در اعماق احساسم در گوشهای از این شهر، این شهر نه چندان بزرگ، نمیدانم شاید هم بزرگ با ْآدمهای همه رنگ من گم شدهام بی هیچ خاطرهای، بی هیچ آرزویی، من در امروز گم شدهام، شاید صدای فرداها بیدارم کند. من در این پهنای بی انتها، بی یارو تنها، در این فضای پوچ و تهی گم شدهام.