نظاره گری بیش نیستم،
در ساحل دریا،
که طلوع و غروب را نظاره میکنم
و امواج پر تلاتمی را که گهگاه به دور دست میروند
و گه، ترنمی در چند قدمی به جای میگذارند...
گام بر میدارم و مینگرم، بر جای پاهای خود، که لحظههایم را پر میکنند
و امواج، که چگونه لحظههایم را میشویند و با خود میبرند،
به کجا، هیچ نمیدانم؟!
مد دریا بر الف قامتم؛.... کشیده می شوم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآب