-
چقدر خسته ام
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 17:05
چقدر خسته ام از تکرار زندگى، از تکرار روزها، از غروب آفتاب، از تارىکى هاى شب چقدر خسته ام، از تکرار افکارم، از حاصل کردارم، از جراتى که ندارم چقدر خسته ام، از حرفاى تکرارى، از بحثاى بى حاصل، از لطفهاى تو خالى چقدر خسته ام از همه چىز
-
Give up on me
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1391 06:59
I don't care if you give up on me, in fact I don't care if the whole world give up on me I will never give up on myself... ever
-
وزن آدم
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1391 13:58
بعضی وقتها آدم چقدر احساس سنگینی می کنه احساس می کنه وزن همه دنیا رو داره روی شونه هاش حمل می کنه احساس می کنه باید خودشو به زور از روی زمین بلند کنه و راه ببره... به یه جای بی هدف... به یه جای خیلی دور که درست نمی دونه کجاست بعضی وفتها آدم احساس می کنه دوتا زنجیر بزرگ به پاهاش بسته شده و داره همینطوری اونو به پایین...
-
زندگی
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 11:03
چه می کنم در این دنیای پر هیاهو چه می خواهم از روزهایی که شب و شبهایی که روز می شوند و من چون عروسک خیمه شب بازی به بازی این دو تن می دهم کجاست دنیای من... دنیایی که بتوانم بی پروا آتش به این پرده های سیاه و سفید خیمه شب بازی بزنم و در میان آنها به رقص درآیم... کجاست دنیایی که در آن دیگر پر از واهمه نباشم... واهمه...
-
می نویسم
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1391 17:43
می نویسم نه برای من... نه برای تو... که برای هستی... برای حرمت نوشتن که اگر نبود امروز شاید خیلی چیزها تفاوت داشت... تاریخ نبود...علم نبود... داستان نبود... شعر نبود... و شاید من و تو هنوز هم در پی ساختن چرخی از نو بودیم پس می نویسم... نه برای من.... نه برای تو.... برای حرمت نوشتن می نویسم
-
برای اولین بار
جمعه 28 آبانماه سال 1389 15:48
سه روز پیش برای اولین بار سوشی خوردم با ماهی خام... بد نبود! دو روز پیش برای اولین بار فیلم هری پاتر دیدم... هنوز علاقه ای ندارم! دیروز برای اولین بار پانچو پوشیدم و زیر باران بدون چتر راه رفتم... خیلی خووووبه! امروز برای اولین بار جلوی مونوریل نشستم و از اون بالا به تمام شهر نگریستم... جالبه :)!
-
تنهایی
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 12:52
برای چه انسان نیاز به همراهی با دیگران دارد؟ چرا انجام یک سری کارها در تنهایی آزار دهنده هستند؟
-
روزهای زندگی من
سهشنبه 18 آبانماه سال 1389 06:47
بعضی وقتها فکر می کنم اگر آدم بتونه از زمین خودشو جدا کنه... البته افکارشو... از افکار بد زمینی.. و به افکار خوب بچسبونی... یه کمی سخته... ولی می شه... مثلاً من جدیداً هر موقع عصبانی می شم... در حد زیاد... و یا ناراحت می شم... و یا از اینجور چیزا، سریع یه موسیقی می ذارم و شروع می کنم به رفتن توی رویاهام... و وقتی...
-
سکوت
سهشنبه 5 آبانماه سال 1388 20:59
حس تنها بودن... خالی بودن... سرشار از سکوت... در اعماق... در اوج بودن و نبودن همزمان. تعهد تمام به بودن... و نبودن در تعهدی که سالیان سال است به دنبال معنای آن می گردی...
-
خاطرات
یکشنبه 3 آبانماه سال 1388 08:40
گاهی خاطراتی در زندگی هستند که شاید هیچ گاه دیگر در زندگی تکرار نشوند... گاهی تنها کوچکترین بازگشت به آن خاطرات تمامی زندگی ام را دگرگون می کند... یادشان به خیر و گرامی تمامی خاطرات خوب من...
-
داستانهای سالی ۳
جمعه 24 مهرماه سال 1388 07:21
سالی به طور تصادفی با چند نفری صحبت کرد که یکیشون خیلی عصبانی بود.... همیشه اینجور وقتها سالی هم خیلی عصبانی می شد و نتیجه نهایی اون مجادله چیز جالبی از آب در نمی آمد... ولی ایندفعه سالی به طور عجیب و غریبی آروم بود و هیچ اصراری به بحث و مجادله نداشت... برعکس همیشه ایندفعه خیلی آروم صحبت کرد و به نتیجه ای که می خواست...
-
داستانهای سالی ۲
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 18:08
سالی خیلی وقتها از قضاوت دیگران پریشون می شد. با اینکه خیلی سعی می کرد که تا حد ممکن خودش را رو به آدمها ببنده تا زیاد در معرض قضاوتشون قرار نگیره ولی باز هم به دفعات پیش می آمد که قضاوت دیگران پرشونش می کرد.... مدام از خودش سئوال می کرد که چرا قضاوت دیگران اینقدر بر روح و روان من اثر گذاره.. هر چی بیشتر سعی می کرد از...
-
داستانهای سالی ۱
دوشنبه 20 مهرماه سال 1388 20:48
سالی در چند ماه اخیر دچار یک احساسی شده بود که خودش هم درک درستی از اون نداشت. احساس عصبانیت و تنفر از یکسری از افرادی که در زندگیش حضور داشتند. چند وقتی بود که با خیلی از افرادی که برخورد می کرد یا حتی به اونا فکر می کرد بی پرده تو دلش می گفت که از اون بدم میاد... ازش متنفرم... چه آدم بی ادبی... نمی خواهم هیچ وقت...
-
امروز
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 19:14
امروز هیچ کس به ما نظری نکرد امروز حتی باد هم از آشیانه ام گذری نکرد امروز ....
-
ساحل
چهارشنبه 15 مهرماه سال 1388 19:30
گیج و سرگردانم در این دریای سیل آسا قایق طوفان زده به کدامین ساحل خواهد برد مرا؟؟؟
-
برد و باخت
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1388 08:49
مهم این نیست که بعد از هر بار شکست صحنه بازی را ترک کنی.... مهم اینه که قدرت پذیرش شکستت را داشته باشی و بمونی تا قواعد بازی را یاد بگیری... و ببری...
-
حکمت خدا
شنبه 4 مهرماه سال 1388 12:51
به این وبلاگ و اون وبلاگ سر می زدم که متوجه شدم اگر من ناراحتم یا غمگین لزوماً همه ناراحت و غمگین نیستند... یا نباید باشند... بعضی ها شادند... بعضی ها خشمگین... بعضی ها غمگین... هر کسی یکی از عادات انسانی شو داره اجرا می کنه و این خیلی خوبه... خیلی... اگر یک روز همه شاد می شدند یا همه غمگین... یا همه عصبانی... فکر کن...
-
مرا مگذار و مگذر
جمعه 3 مهرماه سال 1388 21:01
دل گیر دل گیرم.... از غصه می میرم... مرا مگذار و مگذر... فکر می کردم که تو این دنیای بزرگ یه جای دنیا گم شدم... فکر می کردم که اگر تو وبلاگم بنویسم... هیچکس جز خودم نوشته هامو نمی خونه.... اما این چند روزی که گذشت... فهمیدم هنوز گم نشدم... مرسی از اینکه منو در این دنیای بزرگ دلگیر و تنها رها نکردید... هیچ کس تو این...
-
در وجود
جمعه 3 مهرماه سال 1388 18:06
بعضی وقتها آدم سقوط می کنه اون ته دلش که نه نوری هست نه امیدی نه عشقی نه هیچی... بد نیست البته... ولی وقتی میرم اونجا می دونم که یه چیزی تو زندگیم اشتباه شده و می دونم که فقط خودم می تونم درستش کنم تا از اونجا بیام بیرون... قبلا می ترسیدم برم ولی الان دیگه می دونم اگر برم اونجا که بعضی وقتها غمگینم و بعضی وقتها...
-
خالی
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 19:00
چند روزیه که صفحات دلم مثل صفحات وبلاگم خالی شده... حوصله ام از همه چیز سر رفته و احساس گم شدگی دارم... احساس می کنم مثل وبلاگم که بین این همه وبلاگ گم شده یا شاید قایم شده ... منم دوست دارم بین صفحات زندگی گم بشم... یا شاید قایم بشم... اما خودم که نمی تونم از خودم فرار کنم... هر چقدر هم که سعی کنم گم بشم بازم خودم...
-
رقابت
دوشنبه 31 فروردینماه سال 1388 17:31
با چه کسی در حال رقابتی؟ دیگران را رها کن... با دیروز خودت رقابت کن که تنها معیار توست برای رقابت... هر روز بهتر از دیروزت باش تا شاد باشی...نگذار تا رقابت تو خوره ای شود که به حسادت تبدیل می شود و روح تو را می جود...
-
من...تو... ما
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1388 14:54
و انسان آفریده شد... این موجود زیبا و قابل ستایش... و ملائکه سجده کردند بر عظمتی که قرعه کار به نام او فتاد: آسمان با امانت نتوانست کشید..... قرعه کار به نام من دیوانه زدند.... این جنون ...این خیال... این وهم.... به نام من افتاد... به نام تو... به نام ما...
-
یاری ده مرا
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1387 09:26
صدایی که می شنوم شاید از دور دستهاست... صدایی نرم و آهسته همراهیم می کند در تنگنای تاریکی... شاید تو باشی که با قدمهای نرم و آهسته ات به من نزدیک می شوی و با نگاه گرمت مرا می نگری... شاید این صدا، صدای نفسهای توست... سنگینی نگاه ها آزارم می دهد، سنگینی نگاه تو اما نه... در دریای عشقت شناورم ای یاری دهنده دلها
-
فردا
شنبه 3 اسفندماه سال 1387 15:49
در جای دیگری دیدم که دوستی نوشته بود: کین سبزه که امروز تماشاگه توست فردا همه از خاک تو بر خواهد رست . چقدر جای تامل داره!
-
سلام دوباره
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1387 11:15
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA بعضی وقتها, تو جریان جاری زندگی, آدم خودش را گم می کنه, خودش را عوض می کنه, خودش را دیگه نمتونه ببینه... دیگه نه شجاعت رفتن داره و نه پای موندن... سرگردون می شه, دنبال خودش می گرده, همونی که قبلاً بوده, همونی که گمش کرده, ولی انگار دیگه خیلی دیره, انگار اونی که دوسش داشته...
-
صلح
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1387 10:00
۱. امروز،در صلح با جهان هستی به سر می برم...
-
سال نو مبارک
سهشنبه 28 اسفندماه سال 1386 12:50
سال و فال و حال و مال و اصل و نسل و تخت و بخت بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام سال نوی همتون مبارک.... ایشالا امسال سالی پر از برکت و شادی و تندرستی باشه براتون...
-
فرزانگی
دوشنبه 27 اسفندماه سال 1386 11:43
فرزانگی مان را از دست دادیم آنگاه که دیگر برای گریه کردن خیلی مغرور شده بودیم... آنگاه که دیگر برای خندیدن خیلی مهم شده بودیم... و آنگاه که دیگر برای دیدن دیگران خیلی خودبین شده بودیم...
-
اونروزا
دوشنبه 24 دیماه سال 1386 11:47
اونروزا.... همون روزا که تازه آمده بودیم رو زمین، همون روزایی که همش چند تا دونه آدم بود و یه عالمه گل بود و حیوون و هوا هم خوب بود و آسمون هم آبی بود و همه به خوبی و خوشی زندگی می کردن و ..... وای که چه راحت از دست دادیمشون، حالا که یه عالمه آدم شدیم و فقط چند تا دونه گل مونده که باید شکل مصنوعی شون را بسازیم و...
-
در سکوت
سهشنبه 8 آبانماه سال 1386 11:50
در هیاهوی بی شائبه تجربه با دستهای خالی و با نگاه های تهی ما ماندیم و سکوت و بیداری ما ماندیم و فریاد و هوشیاری بی توقع آمده بودیم بی توقع نیز خواهبم رفت...