-
از مولانا
دوشنبه 7 آبانماه سال 1386 12:14
معنی آن باشد که بستانــد تو را بینیــاز از نقــش گردانـد ترا معنی آن نبود که کور و کر کند مر تو را بر نقش عاشقتر کند
-
تابستان
دوشنبه 4 تیرماه سال 1386 08:30
در آغاز فصل گرم... و هیجان و شکوه تابش بی شائبه خورشید...نور... نعمت ستایش کنیم حضور بی واسطه و گرما بخش را، در آغاز این فصل دلپذیر.
-
ایمان
سهشنبه 15 خردادماه سال 1386 11:30
ایمان داشته باشیم به آغاز فصل سرد... ایمان داشته باشیم به حضور... به زندگی.. به آغاز و به پایان ایمان معجزه می آفریند... باید ایمان داشت به لحظه... به بودن... به آغاز... به معجزه.. به عشق... به عشق... به عشق... به عشق...
-
باید رفت...
چهارشنبه 9 خردادماه سال 1386 08:31
سالهای سال آمده ایم بی آنکه لحظه ای بایستیم از پای... سالهای دیگر باید رفت و نشکست... باید ایستاد، باید رفت و.... باید رفت...
-
بهار
شنبه 15 اردیبهشتماه سال 1386 14:49
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار....
-
مارمولک
یکشنبه 14 آبانماه سال 1385 06:38
جل الخالق اینجا یه چیزایی آدم می بینه که شاخ به معنای واقعی در میاره ... پریشب من و یلدا نشسته بودیم داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم، دیدیم ۳ تا مارمولک( که اینجا بهشون می گن گیگو) از پشت تابلوهای بالای تلویزیون آمدن بیرون ... از اونجایی که اینجا خیلی با طبیعت دوستانه برخورد می کنن، دیدن مارمولک توی خونه، یکی از ساده...
-
بارش باران
جمعه 12 آبانماه سال 1385 16:38
سلام یه خبر جالب در پی کم آبی در اینجا و اینکه اعلام کرده بودند که کلیساها یک هفته دعای بارش باران بگذارند... اینجا کلیساهاشون به حدی مستجاب الدعوه هستند که پس از دو روز بارانی اینجا شروع شده که نگو و نپرس، و ظاهراً قراره که تا آخر هفته هم این بارندگی ادامه داشته باشه ... ما از تشنگی تلف نمی شیم جالب بود نه؟؟ پس تا بعد
-
مسابقه اسب دوانی
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1385 07:28
هفته دیگه اینجا یک مسابقه جالب اسب دوانی دارند که هر سال در ملبورن برگزار میشه... از همه جای دنیا توی این مسابقه شرکت می کنند... اولین سه شنبه ماه نوامبر هر سال...و از یک ماه قبل روزنامه ها شروع می کنند راجع به این مسابقه و اسب ها و اسب دوانهایی که در اون شرکت دارند،به مطلب نوشتن. جالب اینجاست... روزی که این مسابقه...
-
کمبود آب
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1385 07:39
سلام یک موضوع جالب، که به نظرم آمد ممکنه که برای شما هم جالب باشه... اینجا در ایالت کویینزلند، ذخیره آبشون تموم شده به خاطر اینکه امسال باران کم باریده و دچار خشکسالی شدن... با چند تا از ساکنین اینجا که صحبت می کردم میگفتن این موضوع شاید ذر ۲۵ سال گذشته بی سابقه بوده... جدای از تمام کارهایی که دولت انجام داده برای...
-
دنیای عجیب و غریب
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1385 10:34
توی دنیایی که ما زندگی می کنیم.... توی دنیای عجیب غریبی که ما زندگی می کنیم... که آدمهاش دوتا چشم دارند که توی صورتشون فرو رفته و یه بینی که از صورتشون بیرون زده... و توی همین دنیای عجیب غریب، همه نوع جانوری هم پیدا میشه که غالب اونها هم، چشماشون توی صورتشون فرو رفته و بینی هاشون از صورتشون بیرون زده... و توش یه عالمه...
-
بدون عنوان
یکشنبه 30 مهرماه سال 1385 17:53
استرالیا، بریسبین، 22 اکتبر سلام من باز آمدم اگر می بینید توی وبلاگم، دیگه پیوسته راجع به اینجا نمی نویسم، و یک سری داستانک هم اضافه شده، به دو دلیله، دلیل اولش را بعدن بهتون می گم ، ولی دلیل دومش اینه که حوصلتون از داستانهای تکراری سر نره ... دیروز جاتون خالی رفته بودیم یک اوپرا (گروه خواننده ها)... اوپرای جالبی...
-
غرور
شنبه 29 مهرماه سال 1385 06:34
" کفش هایم خیلی قشنگ است!!، وقتی آنها را می پوشم احساس می کنم یک سر و گردن از دیگران بلند ترم!! چشم هربیننده ای را خیره می کند، البته این تنها به خاطر کفشم نیست لباسی هم که پوشیده ام دست کمی از کفشم ندارد ! البته همة اینها به خاطر شخص خودم است وگرنه کفش و لباس که به خودی خود قشنگی ندارند، این من هستم که به آنها...
-
عادتها
جمعه 21 مهرماه سال 1385 05:12
سلام من بازم آمدم... نمی دونم چند روز بود که دیگه چیزی ننوشته بودم... ولی دیگه صدای همه دوستان عزیزم درآمد که چرا چیزی نمی نویسی و کجایی و ... آخه فکر کردم اگر هر روز بخواهم بنویسم، خیلی چیزا توی زندگی به صورت روزمره رخ میده، و ممکنه که حوصله همه را سر ببره... به همین خاطر تصمیم گرفتم که چند وقتی ننویسم... ولی حالا...
-
روز دوازدهم (شنبه)
یکشنبه 9 مهرماه سال 1385 13:25
سلام دوستای خوبم به بزرگی خودتون ببخشید اگر بعضی وقتها یکمی با تاخیر می نویسم ، آخه برای نوشتن باید هیچ کار دیگه ای نکنم و فقط بنویسم... ولی اونروزایی که نمی نویسم احتمالاً ذهنم به کارای دیگه ای مشغوله و تمرکزبرای نوشتن ندارم. به هر صورت... یک روز شنبه دیگه در بریسبین استرالیا رسید و ما هم تصمیم گرفتیم بیرون بریم......
-
روز دهم (پنج شنبه)
جمعه 7 مهرماه سال 1385 05:54
بریسبین استرالیا روز پنج شنبه سلام روز و شبتون بخیر باشه روزه نمازتونم قبول حق باشه و اما حکایت امروز ما... امروز برای خودم یه تور علمی به دانشگاه کویینزلند گذاشته بودم... جالبه که بدونید یکی از راحتترین راه های رسیدن به این دانشگاه از طریق قایقهایی هست بر روی رودخانه که البته در بریسبین خیلی از نقل و انتقالات شهری از...
-
روز هشتم (سه شنبه)
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1385 06:33
صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم داشتم که از در خانه بیرون نرم و یکسری از کارها را به صورت آنلاین انجام بدم. یک رزومه درست کردم و برای چند تا شرکتی که توی اینترنت پیدا کرده بودم فرستادم. حدود نیم ساعت بعد مبایلم زنگ خورد. از یکی از اون شرکتها تماس گرفته بودند و زمانی را برای مصاحبه تنظیم کردند. مجبور شدم که حاضر شم و به...
-
روز هفتم (دوشنبه)
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 06:15
یک هفته گذشت دوشنبه، بریسبین، استرالیا صبح تصمیم داشتم که به مرکز شهر برم تا برای خودم حساب بانکی باز کنم... بعد از اینکه برای بیدار کردن دوست عزیزم برای سحر با او تماس گرفتم، حاضر شدم و به سمت ایستگاه قطار رفتم. وارد بانک که شدم درست نمی دونستم که به کدام قسمت باید برم... از اولین باجه شروع به خواندن نام باجه ها...
-
روز ششم (یکشنبه)
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 05:41
یک روز تعطیل در بریسبین استرالیا تصمیم گرفتیم که این روز را بیرون نریم و توی خانه به کارهای خودمون و خانه برسیم... صبح خیلی کلافه بودم، شب قبلش خواب آشفته ای دیده بودم... صدای موسیقی ملایم از طرف اتاق مارگارت به گوشم رسید... به سمت اتاقش رفتم... دیدم روی کاناپه دراز کشیده و داره به موسیقی گوش می ده... صدام کرد گفت:...
-
روز پنجم (شنبه)
شنبه 1 مهرماه سال 1385 18:07
بریسبین ساعت ۱۱:۳۰ شب سلام... امیدوارم که همتون خوب باشید یه روز دیگه... یه روز تعطیل... رفتیم شهر را یک دور کوچولو بزنیم... امروز شهر جالب تر از هر روزش بود...همه خانواده ها آمده بودند بیرون برای گردش آخر هفته... بعضی ها با دوچرخه، بعضی ها پیاده... توی پارکها... حالت پیک نیک... خیابونها پر بود از آدم... آدمهایی که...
-
روز چهارم (جمعه)
جمعه 31 شهریورماه سال 1385 16:32
سلام... من بازم آمدم چند نفری که از آمدن من به استرالیا خبر نداشتند، ازم پرسیده بودند که کجا رفتی و راجع به کجا می نویسی؟ جهت اطلاعات عموم، من در استرالیا شهر بریسبین هستم و به درخواست تعدادی از دوستان عزیزم وقایع روزانه را می نویسم تا همه از اتفاقاتی که اینطرف آب می افته مطلع بشوند. امروز کار خاصی نکردم... تمام مدت...
-
روز سوم
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1385 17:14
صبح ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم . رفتم پایین توی آشپزخانه، هیچی پیدا نکردم بخورم. یک لیوان چای ریختم و برگشتم بالا. اتاق را که ریخت و پاش کرده بودم باید جمع می کردم. مدام این سئوال توی ذهنم تکرار می شد که من اینور دنیا چی کار می کنم؟ دنبال چی آمدم؟ دنبال چی می گردم؟ آیا چیزی گم کردم؟ آیا زندگی من چیزی کم داره؟..... ساعت...
-
روز دوم
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1385 15:56
ساعت اینجا ۶:۴۵ صبح است و ساعت شما ۰۰:۱۵ صبح. الان تقریباْ ۱۴ ساعته که توی هواپیما هستم و هنوز تقریباْ ۲ ساعت دیگه مونده. قسمت دوم سفر خیلی سخت شد. بعد از ۷:۳۰ پرواز تا مالزی و ۴ ساعت نشستن توی فرودگاه، دوباره ۷ ساعت توی هواپیما بودن کار خیلی سختیه. مخصوصاْ اینکه شبه و باید به صورت نشسته بخوابی. تمام استخوانام درد...
-
روز اول
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1385 17:14
سه شنبه ۲۸/۶/۸۵ (تقدیم به دوستان آشنا) تا امروز را برام نوشتین. از امروز به بعد را من براتون می نویسم. مدت نسبتاْ کمی با هم بودیم اما خلوص و دوستیمون اونقدر زیاد بود که علاوه بر چشمهامون دلهامون را هم به هم پیوند زد. حالا که ازتون دور میشم می دونم که اگر چشمهامون همدیگر را نبینه دلهامون همدیگر را فراموش نمی کنه. من...
-
بعضی وقتها...
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 18:54
بعضی وقتها به نظر می رسه که آدم توی بعضی از کارا حق انتخاب داره... اما واقعاْ نداره. بعضی وقتها وقتی پا تو یک راهی می گذاری هر چقدر هم که دیگه تمایلی به ادامه نداشته باشی٬ ولی نمی تونی برگردی و باید ادامه بدی. بعضی وقتها هست که می دونی راهی که باید پا توش بگذاری خیلی سخت تر از اونیه که توش هستی٬ ولی می دونی که همیشه...
-
و تنها عشق...
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 12:50
و تنها عشق حرمت عبور از سخت ترین دیوارها را دارد.... و تنها عشق به سرزمینهای دست نیافته، دست خواهد یافت... و تنها عشق، ارزش زیستن دارد... و تنها عشق حقیقت دارد... و تنها تو، با عشق سرشار و بی حد و مرزت می توانی از دیوارهای قلبش عبور کنی ... تنها تو و تنها عشق...
-
پرواز
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1385 16:08
بالهایم را گشودم تا اوج بگیرم...پرواز کنم و از این زمین خاکی پر بگیرم... بالهایم را گشودم تا از اسارت خاک رها شوم... پرواز کنم... پرنده باشم. به ناگه او آمد و با نگاهش مرا قربانی ماندن کرد... ماندنی که خود باید آنرا برمیگرفتم... اسارتی نه به زمین خاکی که به دل... دلی که درون من بود اما به پاهایم... به لبهایم زنجیر شده...
-
بارون
جمعه 3 شهریورماه سال 1385 21:54
بعضی وقتا آسمون دل آدم یه جوری ابری می شه که حتی دیگه بارونم نمی تونه اونو باز کنه... آخ که عاشق بارونم... و اون بوی نمی که بعدش می یاد... روح آدم تازه می شه... به قول یکی از دوستام می گفت: بعد از بارون بوی آدمیزاد می یاد... فکر کنم همینه که حس تازگی می ده... بوی آدمیزاد... که تو این دورو زمونه خیلی کم حس می شه. کاش...
-
رفتی
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1385 12:11
دیده بر هم نهادم و دیدمت... درست آنجا ایستاده بوده بودی. دیده گشودم و دیگر هیچگاه ندیدمت... تو رفته بودی و من همچنان بر جایگاه ابدی خود تکیه زده بودم. ساکت و آرام... و بر تغییر می نگریستم...تغییر فصول. تغییر انسان. تغییر زندگی.و تغییر من. در شبی سرد و پاییزی مثل همیشه... من ماندم و تو قدم زنان بر برگهای زرد خشک شده......
-
موجای دریا
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1385 20:57
دیدی بعضی وقتا افکار آدم، عین موجای ساحل می شن؟ انگار هیچ کاری ندارن بجز اینکه محکم خودشونو بکوبن به اینور و اونور و نذارن آدم هیییییییچ کاری رو از پیش ببره... آلان من شدم عیییییییین اون موجا.... هیچ کاری نمی تونم بکنم... نه حتی دیگه می تونم بشینم دو خط حرف حساب بنویسم... و نه حتی دو تا خط حساب، ننویسم... نمی دونم...
-
بی قرار
شنبه 28 مردادماه سال 1385 17:08
گفتم دل و جان در سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی آن من بودم که بی قرارت کردم