سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

روز دهم (پنج شنبه)

بریسبین استرالیا روز پنج شنبه
سلام
روز و شبتون بخیر باشه
روزه نمازتونم قبول حق باشه
و اما حکایت امروز ما...
امروز برای خودم یه تور علمی به دانشگاه کویینزلند گذاشته بودم... جالبه که بدونید یکی از راحتترین راه های رسیدن به این دانشگاه از طریق قایقهایی هست بر روی رودخانه که البته در بریسبین خیلی از نقل و انتقالات شهری از طریق اونها انجام می شه چون یه رودخانه به چه بزرگی درست از وسط این شهر عبور می کنه...
وارد دانشگاه که شدم نمی دونستم از کدوم طرف باید برم... نقشه ای رو که درست در ابتدای ورودی نصب شده بود را نگاه کردم ولی بازم زیاد سر در نیاوردم... همینطوری یکی از خیابانها را انتخاب کردم و راه افتادم... سالن کنفرانس... سالن کنفرانس بزرگی بود... یاد تالار وحدت افتادم... چون فضای توش یه حسی شبیه به اون داشت.
روبه روی سالن کنفرانس ساختمان ورزش بود... انواع و اقسام تبلیغات را برای برنامه های کوه نوردی و قایقرانی و گلف و .... روی بورد دم ورودیش زده بود... از بیرون یک فضایی معلوم بود که توش پر از دستگاههای بدنسازی بود که دانشجوها در حال ورزش روی اونها بودند... نقشه دم درش را دوباره نگاه کردم... زده بود:"شما اینجا هستید" و تمامی قسمتهای دیگه را نشان داده بود... اینبار یکم بیشتر از نقشه سر در آوردم ولی راستشو بخواهید چون فضا را نمی شناختم همینطوری فقط به راهم ادامه دادم... دانشکده مطالعات اجتماعی... بالاخره داشتم به یه جایی می رسیدم...وارد دانشکده شدم، روی مانیتور بزرگی که دم درش نصب بود، تمامی کنفراسها را اعلام کرده بود... و آینده شغلی و... از اون دانشکده در آمدم... به ساختمان روبه رویی رفتم... یک ساختمان 4 طبقه که روی درش زده بود "کتابخانه". به راهم ادامه دادم... یه جورایی توی دانشگاه گم شده بودم... ولی با اعتماد به نفس کامل فقط جلو می رفتم... به یک دانشکده وکالت رسیدم... رفتم تو.. روی بوردش را خواندم و از در دیگش خارج شدم... به یک محوطه سبز رسیدم، که دور تا دورش ساختمانهای یک شکل بود... ادامه دادم و از یکی از خروجیها خارج شدم... از انواع و اقسام دانشکده ها گذشتم و راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم تا بالاخره به دانشکده فیزیک رسیدم... از درش رفتم تو... روی هر دری به یک عنوانی زده بود ورود ممنوع... یکی آزمایشگاه کوانتوم... اون یکی آزمایشگاه رادیو اکتیو... به طبقه بالا رفتم... روی بوردها و در اتاق اساتید اینقدر عکسها و نوشته های عجیب و غریب بود که... کسایی که می رفتند و می آمدند هم درست مثل نوشته ها عجیب و غریب بودند... لباسها و شکلهاشونو...پیش خودم گفتم، این کلاً مدلشه که فیزیکیا عجیب غریب باشند...اینجا و اونجا نداره... از در دیگه دانشکده خارج شدم... دوباره اون محوطه سبز...آهااااااااااااان... تازه فهمیدم... همه دانشکده ها روی یک دایره قرارداشتند... تازه از این موضوع خوشم آمد... رفتم دور زدن... توی همه دانشکده ها... دانشکده روانشناسی را ندیدم... از اون محوطه وارد کتابخانه شدم...پر از کامپیوترهایی که توش کتابهای مورد نظر را جستجو می کردن... دور تا دور کتابخانه... جالب بود... از پله ها پایین رفتم و از در دیگه کتابخانه خارج شدم... و تصمیم گرفتم که از دانشگاه خارج بشم...تقریباً 3 ساعت بود که داشتم توی دانشگاه راه می رفتم... سر راهم هنگام خروج، دانشکده روانشناسی را دیدم... ولی راهی به درونش پیدا نکردم... به راهم ادامه دادم... از خیابان بغل خیابانی که موقع آمدن انتخاب کرده بودم سر در آوردم.."amazing" تازه فهمیده بودم چه خبره... و رفتم به سمت ایستگاه قایقها...
توی شهر به چند تا کتاب فروشی سر زدم... کتابها را حراج کرده بودند... این موضوع حراج کتاب برام موضوع عجیبی بود...با اینکه اینجا توی ایستگاهها و قطارها همه یک کتابی به دست دارند و در حال کتاب خواندن هستند طوری که آدم احساس می کنه که به یک کتابخانه آمده نه یک مکان عمومی...
به هر حال، از کتابفروشی که بیرون آمدم، هوا ابری بود... همه می دویدند که با بارون مواجه نشوند... منم با سرعت تمام به سمت ایستگاه قطار رفتم تا مجبور نشم با باران مواجه شم...
نظرات 4 + ارسال نظر
رضا جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:54 ب.ظ

وبلاگتو میخونم گل خانم امید وارم موفق باشی

آناهیتا شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:34 ق.ظ

بازم برامون بنویس دوست خوبم. خوش بگذره!;)

داریوش شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:52 ق.ظ

سلام . آره دیگه آدم بره دانشگاه و بخش فیزیک رو نره، نمیشه که ... ولی چه باحال که کسی گیر نمیده که چرا اومدی این تو . مثل دانشگاه های ایران نیست که برای تو رفتن هزار تا کارت ازت بخوان

غزل شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:03 ب.ظ

سلام مونا جونم خو.بی ؟ مرسی واقعا که انقدر خوب می نویسی با همه جزئیات آدم که می خونه انگار اونجاست .
اینجا هیچ خبر خواصی نیست از امروز یعنی شنبه شرکت تقریبا راه افتاده آخرین تمیز کاریهارو هم چهارشنبه کردیم البته جات خالی سه شنیه یه شوکی به من وارد شد و سایت خراب شد تا چهارشنبه هم درگیرش بودم که خدارو شکر رفع شد . ولی امروز دیگه همه چی سر جاشه و روی روتین کار . همه ساکت سرجاشونن و دارن کار می کنن ساعت کاری هم یک ساعت کم شده به خاطر ماه رمضون !
همه هم اینجا سلامت می رسونن البته نمی دونن که من الان دارم باست کامنت می زارم همه سر کاراشونن دارن خیلی جدی کار می کنن ;)
خوش بگذره ما همه می یایم وبلاگت و می خونیم باسیه همین هروز بنویس مواظب خودت باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد