سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

بی قرار

گفتم دل و جان در سر کارت کردم           هر چیز که داشتم نثارت کردم

گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی          آن من بودم که بی قرارت کردم

جاده

امروز همان فرداییست که دیروز به آن می اندیشیدیم                                                      

به دنبال چه می گشتم در پیچهای ناپیدای جاده بی انتهای زندگی که هیچ از نهایتش نمی دانستم...

امروزی را که در آنم فدای کدامین طلوع دوباره... کدامین دوستی... کدامین عشق میکردم...

به دنبال چه می گشتم...

فردایی نیست؛ دیروزی نیست؛ امروز تنها حقیقت زندگی است؛

امروزی را که در آنم به شهر رویاییم گام خواهم گذاشت و به آرزوهایم سلام خواهم کرد... 

عشق در چند قدمی است؛ پشت این شب بوها؛ لای آن پیچک مغرور و بلند؛ در همین نزدیکی است...

پشت آن زمزمه بی پروا؛ لای گلبرگ صفا؛ عشق در چند قدمی است...

عشق اینجاست... زیر پاهایم... در همین جاده ای که هیچ نمی دانم به کجا خواهد رفت اما در آن گام بر می دارم.

امروز عشق خواهم ورزید؛ فردا دیر است...

                                                                  

بی حوصله

بی حوصله گام برمی داشتم در کوچه پس کوچه های انتظارم
غرق در رویا
بی آنکه لحظه ای ترنم باران را بر فراز گیسوانم و انعکاس آن در زیر پاهایم را احساس کنم
بی آنکه لحظه ای نگاهی بر مادر بی حوصله ای که نگران فردایی بود و یا پدری خسته تر که اندر تب و تاب زمانه وا مانده بود، بیندازم
بی حوصله همچنان گام بر می داشتم و هیچ نمی دانستم که به کدامین خیابان قدم می گذارم
قدمهایی تند و آهسته از پس و پیش هم و ترنم باران...
و هیچ نمی شنیدم صدای زوزه گرگی یا زمزمه چکاوکی و تنها گام بر می داشتم
در هیچستان انتظارم که سبز بروید و
هیچ نمی دانستم از فریادی که در گلو خفه شده بود و هیچ نمی دانستم از ناله کودکانه
و تنها
در هیچستان انتظارم گام بر می داشتم...

فراموشم کنید...

فریاد دارم... فریاد از انسان
فراموشم کنید ... فراموشم کنید و بگذارید تا در درد انسان بودنم بمانم...
درد هم آغوشی با احساس؛ درد گناه دوست داشتن؛ درد حضور منطق؛ درد فریاد دیگران
فراموشم کنید و بگذارید تا با فراموشی پیوند بخورم؛
در فضایی که نه انسان هست، نه احساس و نه منطق
بگذارید تا نبینم، نشنوم، نخواهم، نگویم، ندانم...
یگذارید تا فراموش شوم،
تا در فراموشی مطلق غوطه ور شوم، سبک شوم، رها شوم
و خاموش شوم، و خاموش بمانم و به خاموشی خود ببالم...
فراموشم کنید...

گامهایم...

ازش فرار میکردم، شاید چون جاده ای رو که توش قدم بر می داشتم باور نداشتم،
یا شاید باور نداشتم که لیاقتشو دارم.
اما وقتی که ایستادم و چشم گشودم و دیدم که توی همین جاده ...
همه چیز داره از دستم میره، و فهمیدم که اینجا همونجاییه که میگفتن...
همونجایی که باید باشه، همونی که باید باشه...
دیگه نمی دونستم که برگشتن فایده داره یا نه..
دیگه حتی نمی دونستم که باید برگردم یا نه...
دیگه هیچی نمیدونستم، و خودم را گناه کار نمی دیدم، چون طبیعت انسان ندانستنه
فقط تصمیم گرفتم که گام بردارم، به جلو یا عقب زیاد فرقی نداشت...
فقط تصمیم گرفتم که گام بردارم...
بدون اینکه نتیجش مهم باشه..
فقط تصمیم گرفتم گام بردارم، بدون ترسهام
فقط تصمیم گرفتم گام بردارم...

من نه منم

((خواجه مجو که من منم .من نه منم نه من منم
گر تو تویی و من منم . من نه منم نه من منم))

دیدمت در پس پرده‌های پندار که
صبور و بی آلایش گام برمی‌داشتی و من
چه بی صبرانه نظاره‌ات می‌کردم، گویی که
به سوی من گام برمی‌داری و من هیچ نمی‌دانستم
که این تمامی هستی من است که با چشمانت
از سویی به سوی دیگر می‌رود،
و هیچ نمی‌دانستم که سالهاست در گوشه‌ای بیتوته کردی و من
چه تشنه لبان به دیدارت آمده بودم.