سالی به طور تصادفی با چند نفری صحبت کرد که یکیشون خیلی عصبانی بود.... همیشه اینجور وقتها سالی هم خیلی عصبانی می شد و نتیجه نهایی اون مجادله چیز جالبی از آب در نمی آمد... ولی ایندفعه سالی به طور عجیب و غریبی آروم بود و هیچ اصراری به بحث و مجادله نداشت... برعکس همیشه ایندفعه خیلی آروم صحبت کرد و به نتیجه ای که می خواست رسید و طرف صحبت را هم از رفتار خودش شرمنده کرد.
ولی به طور عجیبی متوجه شد که انگار تحولی در اون اتفاق افتاده... انگار از وقتی دیگران و خودش را بخشیده... دیگه دیواری که بین اون و دیگران بود برداشته شده... خودش متوجه تغییری در رفتار و چهره اش نمی شد... ولی انگار بقیه این تغییر را می دیدن.... اون با آدمهای زیادی برخورد می کرد که برای پرسیدن سئوالهاشون یا درخواست کمک... از بین دهها آدم دیگه.... مستقیما سراغ سالی می آمدن... و این برای سالی خیلیییی عجیب بود...
مرسی از وبلاگ
قشنگت. ....see u soon