سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

بدون عنوان

استرالیا، بریسبین، 22 اکتبر

 

سلام من باز آمدم

اگر می بینید توی وبلاگم، دیگه پیوسته راجع به اینجا نمی نویسم، و یک سری داستانک هم اضافه شده، به دو دلیله، دلیل اولش را بعدن بهتون می گم ، ولی دلیل دومش اینه که حوصلتون از داستانهای تکراری سر نره...

دیروز جاتون خالی رفته بودیم یک اوپرا (گروه خواننده ها)... اوپرای جالبی بود... یه جورایی با بقیه اوپراهایی که تا حالا دیده بودم فرق داشت ولی یک چیزیش که برای من جالبتر از همه بود، این بود که وقتی داشت تمام میشد، رهبر ارکستر برگشت گفت: حوصلتون که سر نرفته؟؟؟ حالا نوبت شماست... و شروع کرد یک قطعه ای را به شنونده ها یاد دادن، و همه را وادار کرد تا از جاشون بلند شوند و با گروه اوپرا همراهی کنند... و این کار اون اینقدر جالب بود که باعث شد که همه شنونده ها هم با اعضای گروه اوپرا به رقص در بیان و زمان رفتن، همه با یک قطعه ای که از اونجا یاد گرفته بودند، و اون را زمزمه می کردند در شادی تمام از اونجا خارج بشوند...

امروزم از اونجایی که خیلی من تنبل شدم و زیاد فعالیت ندارم، تصمیم گرفتیم بریم دوچرخه سواری و چون سوار دوچرخه بودم  برای اولین بار متوجه شدم که در تماااااااااااااااام شهر، برای دوچرخه سوارها، خط مخصوصی وجود داره که این خط غالباً از کنار رودخانه رد می شه و از فضای رفت و آمد وسایل نقلیه کلاً فاصله داره و به عابرین پیاده گفته که لطفاً جلوی راه دوچرخه سوارها را نگیرید...

به نظر شما جالب نیست؟؟؟؟ 

گفتم شاید برای شما هم جالب باشه

تا بعد

غرور

"کفش هایم خیلی قشنگ است!!، وقتی آنها را می پوشم احساس می کنم یک سر و گردن از دیگران بلند ترم!! چشم هربیننده ای را خیره می کند، البته این تنها به خاطر کفشم نیست لباسی هم که پوشیده ام دست کمی از کفشم ندارد!

البته همة اینها به خاطر شخص خودم است وگرنه کفش و لباس که به خودی خود قشنگی ندارند، این من هستم که به آنها زیبایی، افتخار و غرور می بخشم...اما کفش هایم یک مشکلی دارد، هر وقت اونها رو می پوشم با مغز می خورم زمین!!!"

 

عادتها

سلام

من بازم آمدم... نمی دونم چند روز بود که دیگه چیزی ننوشته بودم... ولی دیگه صدای همه دوستان عزیزم درآمد که چرا چیزی نمی نویسی و کجایی و ...

آخه فکر کردم اگر هر روز بخواهم بنویسم،‌ خیلی چیزا توی زندگی به صورت روزمره رخ میده،‌ و ممکنه که حوصله همه را سر ببره... به همین خاطر تصمیم گرفتم که چند وقتی ننویسم... ولی حالا اینقدر زیاد شده چیزایی که ننوشتم که نمی دونم چی بنویسم؟

نمی دونم از چی باید بگم... از محیط تعریف کنم یا نه؟ از آدمها؟ از برخوردها؟ از خیلی چیزها... همونطور که قبلاً‌ گفته بودم،‌ اینجا فرق زیادی بین دو کشور نمی شه دید و هنوز هم اعتقاد دارم که شاد بودن و رضایت آدمها،‌ یک چیز درونی هست و نه بیرونی... ولی در مجموع زندگی در اینجا یه جور زندگی هست که آدم بهش عادت میکنه،‌ و خب کشور خودمونم یه جور دیگه زندگی توش هست که آدم به اونم عادت می کنه... شاید بیشتر همه چیز یه عادت باشه... و به عقیده من باید شجاعت اینو داشت که همه این عادتها را شکست و گوشه امن عادتها را رها کرد تا درست بفهمی که منظور زندگی از این همه راههای پیچ در پیچی که جلوی پاهات قرار می ده چی هست؟؟!

اگر می خواهید بدونید که اون چیزایی که آدم بهش عادت میکنه چیه،‌ براتون می گم...

مثلاً‌ همون برخورد بانکی که براتون گفتم... آدم بعد از یک مدت عادت میکنه که دیگه توی صف بانک یا هیچ اداره دیگه ای منتظر نمونه. یا اتوبوسها و قطارها و قایقها... آدم بعد از یک مدتی عادت میکنه که همه اونها درست راس ساعتی که برنامش از مدتها پیش ریخته شده اونجا باشند،‌ و غیر از این چیزی خارج از عادته... یا پله برقی ها... آدم عادت می کنه که وقتی روشون می ایسته،‌ سمت چپ بایسته تا کسانی که عجله دارند بتونند از بغل دست بقیه سریعاً‌ رد شوند... یا توی پیاده روها... آدم عادت می کنه که از سمت چپ حرکت کنه تا با آدمهایی که از روبرو میان برخورد نکنه... درست مثل وسایل نقلیه... یا موقع رد شدن از خیابان،‌ آدم عادت می کنه که حتماً‌ با بقیه جمعیت منتظر سبز شدن چراغ بمونه... یا در خود خیابانها،‌ آدم عادت میکنه که هیچ وقت نبینه که یک عابر یهو بپره جلوی ماشین... یا توی پارکها... آدم عادت می کنه که برای استراحت به اونجا بره و هیچ عامل مزاحمی وجود نداشته باشه... یا ببخشید،‌ گلاب به روتون... آدم عادت میکنه که هر جایی نیاز به دسشویی پیدا می کنه،‌ در کوتاهترین مدتی،‌ به تمیزترین دستشویی ممکن،‌ دسترسی داشته باشه... و .... هزاران هزار مورد دیگه هست که میتونم براتون مثال بزنم که آدم توی کشور خودمون به برعکسش عادت می کنه...

امروز دیگه وقتتونو بیشتر از این نمی گیرم... بقیشو بعداً‌ براتون می نویسم

روز خوبی داشته باشید... شاد و سرزنده باشید

تا بعد

روز دوازدهم (شنبه)

سلام دوستای خوبم

به بزرگی خودتون ببخشید اگر بعضی وقتها یکمی با تاخیر می نویسم ، آخه برای نوشتن باید هیچ کار دیگه ای نکنم و فقط بنویسم... ولی اونروزایی که نمی نویسم احتمالاً ذهنم به کارای دیگه ای مشغوله و تمرکزبرای نوشتن ندارم.

به هر صورت... یک روز شنبه دیگه در بریسبین استرالیا رسید و ما هم تصمیم گرفتیم بیرون بریم... نمی گم چقدر طول کشید تا بالاخره از در خانه خارج شیم... فقط بدونید که بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم و بعد از ناهار رفتیم...

به سمت پارک جدیدی که تا به حال ندیده بودم رفتیم... که بازهم از خیابان کویینز معروف گذشتیم و دوباره پر از آدم بود و آدمهایی که هر کدوم داشتن یک جایی می رفتند و یک کاری می کردند...به سمت پارکی که در انتهای یکی از تقاطعهای انتهایی این خیابان قرار داشت رفتیم... وارد فضای پارک که شدیم ایستگاه کرایه دوچرخه قرار داشت... به سمت رودخانه حرکت کردیم... چقدر عروس... از هر طرف پارک که حرکت می کردیم یک گروه را که دور و بر عروس و دامادی قرار داشتند را می دیدیم... عروسها کاملاً صورتهای ساده و لباسهای ساده ای داشتند... همه را با تعجب نگاه می کردم و رد می شدم... به یلدا گفتم: به نظر تو روز عروسی اینها دقیقاً چه فرقی با روزهای دیگه زندگیشون داره؟؟ البته به جز اینکه یکسری دوست و آشنا جمع می شوند و اینها رسماْ‌ زن و شوهر می شوند... ولی به غیر از اون...اینها از کوچکترین آرایشی استفاده نکردند... توی کشور ما عروسها از ساعت 7 صبح می روند توی آرایشگاه و ساعت 3 بعد از ظهر بیرون می آیند بیرون و وقتی که می آیند بیرون نه خودشون دیگه خودشونو می شناسند و نه اون دامادی که آمده دنبالشون  (البته اینو نگفتم که چیزی را تحت سئوال ببرمااااااااا....‌چون خودم یک دخترم و قراره همین اتفاق برام بیفته ...فقط قصد مقایسه داشتم...)و اینجا سخت ترین کاری که می کنند اینه که یک لباس سفید که اونم غالباْ‌ ساده است تنشون می کنند و میان سر مجلس عروسیشون... و این تفاوت خیییییییییییییلی برام جالب بود...

به سمت رودخانه حرکت کردیم... به یک پلی رسیدیم که مخصوص عابرین پیاده بود و دونده ها و دوچرخه سوارها... البته اون فقط یک پل عابر پیاده ای که از روی رودخانه می گذشت نبود... اندازه اون پل به همان اندازه پلهایی بود که اتومبیل از روی آن رد می شد...و این البته به این خاطره که رودخانه اش یکمی بزرگتر از رودخانه های عادی است... و روی پلها یک قسمتی تعبیه شده بود که مثل خروجی از روی پل بود... گفتم: خروجی به کجا؟؟؟ وسط رودخانه؟؟؟ و با یلدا رفتیم که بفهمیم خروجی به کجا... و خروجی به یک فضای بسیار رمااااااانتیکی بود که توش صندلی گذاشته بودند و عابرین می تونستند اونجا بنشینند و به غروب آفتاب و رودخانه و پرنده های در حال پرواز  و نمای ساختمانهای کنار رودخانه نگاه کنند...آآآآآآآآآآآه ه ه ه.... نمی تونم براتون توصیف کنم که چقدر این صحنه جالب بود و این یکی از زیباترین جاهایی بود که در مدت اقامتم در اینجا رفته بودم...

شبتون بخیر

تا بعد

 

روز دهم (پنج شنبه)

بریسبین استرالیا روز پنج شنبه
سلام
روز و شبتون بخیر باشه
روزه نمازتونم قبول حق باشه
و اما حکایت امروز ما...
امروز برای خودم یه تور علمی به دانشگاه کویینزلند گذاشته بودم... جالبه که بدونید یکی از راحتترین راه های رسیدن به این دانشگاه از طریق قایقهایی هست بر روی رودخانه که البته در بریسبین خیلی از نقل و انتقالات شهری از طریق اونها انجام می شه چون یه رودخانه به چه بزرگی درست از وسط این شهر عبور می کنه...
وارد دانشگاه که شدم نمی دونستم از کدوم طرف باید برم... نقشه ای رو که درست در ابتدای ورودی نصب شده بود را نگاه کردم ولی بازم زیاد سر در نیاوردم... همینطوری یکی از خیابانها را انتخاب کردم و راه افتادم... سالن کنفرانس... سالن کنفرانس بزرگی بود... یاد تالار وحدت افتادم... چون فضای توش یه حسی شبیه به اون داشت.
روبه روی سالن کنفرانس ساختمان ورزش بود... انواع و اقسام تبلیغات را برای برنامه های کوه نوردی و قایقرانی و گلف و .... روی بورد دم ورودیش زده بود... از بیرون یک فضایی معلوم بود که توش پر از دستگاههای بدنسازی بود که دانشجوها در حال ورزش روی اونها بودند... نقشه دم درش را دوباره نگاه کردم... زده بود:"شما اینجا هستید" و تمامی قسمتهای دیگه را نشان داده بود... اینبار یکم بیشتر از نقشه سر در آوردم ولی راستشو بخواهید چون فضا را نمی شناختم همینطوری فقط به راهم ادامه دادم... دانشکده مطالعات اجتماعی... بالاخره داشتم به یه جایی می رسیدم...وارد دانشکده شدم، روی مانیتور بزرگی که دم درش نصب بود، تمامی کنفراسها را اعلام کرده بود... و آینده شغلی و... از اون دانشکده در آمدم... به ساختمان روبه رویی رفتم... یک ساختمان 4 طبقه که روی درش زده بود "کتابخانه". به راهم ادامه دادم... یه جورایی توی دانشگاه گم شده بودم... ولی با اعتماد به نفس کامل فقط جلو می رفتم... به یک دانشکده وکالت رسیدم... رفتم تو.. روی بوردش را خواندم و از در دیگش خارج شدم... به یک محوطه سبز رسیدم، که دور تا دورش ساختمانهای یک شکل بود... ادامه دادم و از یکی از خروجیها خارج شدم... از انواع و اقسام دانشکده ها گذشتم و راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم تا بالاخره به دانشکده فیزیک رسیدم... از درش رفتم تو... روی هر دری به یک عنوانی زده بود ورود ممنوع... یکی آزمایشگاه کوانتوم... اون یکی آزمایشگاه رادیو اکتیو... به طبقه بالا رفتم... روی بوردها و در اتاق اساتید اینقدر عکسها و نوشته های عجیب و غریب بود که... کسایی که می رفتند و می آمدند هم درست مثل نوشته ها عجیب و غریب بودند... لباسها و شکلهاشونو...پیش خودم گفتم، این کلاً مدلشه که فیزیکیا عجیب غریب باشند...اینجا و اونجا نداره... از در دیگه دانشکده خارج شدم... دوباره اون محوطه سبز...آهااااااااااااان... تازه فهمیدم... همه دانشکده ها روی یک دایره قرارداشتند... تازه از این موضوع خوشم آمد... رفتم دور زدن... توی همه دانشکده ها... دانشکده روانشناسی را ندیدم... از اون محوطه وارد کتابخانه شدم...پر از کامپیوترهایی که توش کتابهای مورد نظر را جستجو می کردن... دور تا دور کتابخانه... جالب بود... از پله ها پایین رفتم و از در دیگه کتابخانه خارج شدم... و تصمیم گرفتم که از دانشگاه خارج بشم...تقریباً 3 ساعت بود که داشتم توی دانشگاه راه می رفتم... سر راهم هنگام خروج، دانشکده روانشناسی را دیدم... ولی راهی به درونش پیدا نکردم... به راهم ادامه دادم... از خیابان بغل خیابانی که موقع آمدن انتخاب کرده بودم سر در آوردم.."amazing" تازه فهمیده بودم چه خبره... و رفتم به سمت ایستگاه قایقها...
توی شهر به چند تا کتاب فروشی سر زدم... کتابها را حراج کرده بودند... این موضوع حراج کتاب برام موضوع عجیبی بود...با اینکه اینجا توی ایستگاهها و قطارها همه یک کتابی به دست دارند و در حال کتاب خواندن هستند طوری که آدم احساس می کنه که به یک کتابخانه آمده نه یک مکان عمومی...
به هر حال، از کتابفروشی که بیرون آمدم، هوا ابری بود... همه می دویدند که با بارون مواجه نشوند... منم با سرعت تمام به سمت ایستگاه قطار رفتم تا مجبور نشم با باران مواجه شم...

روز هشتم (سه شنبه)

صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم داشتم که از در خانه بیرون نرم و یکسری از کارها را به صورت آنلاین انجام بدم.

یک رزومه درست کردم و برای چند تا شرکتی که توی اینترنت پیدا کرده بودم فرستادم. حدود نیم ساعت بعد   مبایلم زنگ خورد. از یکی از اون شرکتها تماس گرفته بودند و زمانی را برای مصاحبه تنظیم کردند. مجبور شدم که حاضر شم و به سمت مقصد حرکت کنم. اما آدرس؟ هیچ ایده ای نداشتم که این آدرس در کدام قسمت شهر قرار داره... با یلدا تماس گرفتم، اونم هیچ ایده ای نداشت، شماره ای بهم داد و گفت که با این شماره تماس بگیر، کمکت می کنه. با شماره تماس گرفتم، اوپراتور گوشی را برداشت... گفتم: می خواستم به خیابان بیرودسرت برم، و می خواستم بدونم که چه طوری باید به اونجا رفت؟ گفت: الآن کجا هستی؟ گفتم در خیابان لیتلر... و شروع کرد به آدرس دادن، که از کجا برو، کدام اتوبوس را در چه ساعتی بگیر، این اتوبوس تو را تا کجا می بره، از اونجا ساعت چند، سوار چه اتوبوسی بشو و .... از در که آمدم بیرون، از این سرویسی که تا به حال ندیده بودم، خیلی لذت بردم... به سمت اتوبوس رفتم، راس ساعتی که گفته بود، اتوبوس آمد و سوار شدم... اما فکر کنم یه ایستگاهی را رد کردم که بعد از مشورت با راننده، پیاده شدم. و دوباره از اون ایستگاه تماس گرفتم. " من روبه روی بیمارستان الیزابت هستم، میخواستم هر چه سریعتر به بیرودسرت بروم، و مجدداً درست مثل بار اول تمامی مسیرهایی که باید می رفتم را بهم گفت. و من از اونجایی که کاملاً با محل غریبه بودم، چندین بار با این شماره تماس گرفتم، تا بالاخره موفق شدم به محل مورد نظر برسم... وارد دفتر که شدم، با منشی هماهنگ کردم که با آقای متیو وقت مصاحبه داشتم. کمی منتظر ماندم و آقای متیو آمد و برای مصاحبه به یکی از اتاقها راهنماییم کرد... از اونجایی که می دید من تازه وارد این کشور شدم و بسیاری از اصطلاحات کاری را نمی دانم، تمامی آنها را برایم توضیح داد و در نهایت کارتش را به من داد و ازم خواست که پس از تصمیم گیری در مورد این کار، باهاش تماس بگیرم..

اگر دوست دارید که بدونید تصمیمم چی بود... کار را نخواستم... چون ساعت کاریش زیاد بود... در ضمن اگر وقت کردید، به تبلیغات کاری اینجا یک سری بزنید... جالبه که اینجا کار و محیط کار را طوری تبلیغ می کنند که انگار می خواهند یکی از اجناسی را که روی دستشون مانده را بفروشند...

تا فردا...

 

 

روز هفتم (دوشنبه)

یک هفته گذشت
دوشنبه، بریسبین، استرالیا
صبح تصمیم داشتم که به مرکز شهر برم تا برای خودم حساب بانکی باز کنم... بعد از اینکه برای بیدار کردن دوست عزیزم برای سحر با او تماس گرفتم، حاضر شدم و به سمت ایستگاه قطار رفتم.
وارد بانک که شدم درست نمی دونستم که به کدام قسمت باید برم... از اولین باجه شروع به خواندن نام باجه ها کردم... یک قسمتی بود که زده بود "enquiries" یعنی سئوالها... چند نفری توی صف ایستاده بودند... چهارتا باجه برای پاسخگویی به سئوالها و هر چند وقت یکبار یک شخصی که لباس کار بانک تنش بود می آمد و یکی از افراد صف را به قسمت دیگری می برد... سر صف ایستاده بودم که یکی از همان افراد آمد و گفت: می تونم بپرسم سئوالتون چیه؟ گفتم: می خوام حساب باز کنم. گفت: همراه من بیایید. منو به یک قسمت دیگر بانک هدایت کرد و گفت: روی این صندلی ها منتظر بمانید. 4 میزی را که مسئولین بانک پشت آنها نشسته بودند را نشانم داد و گفت: یکی از این میزها به زودی خالی خواهد شد و شما می تونید برید تا همکارانم کمکتون کنند. یکی از میزها خالی شد، دختر خنده رویی که فکر می کنم هم سن و سال خودم بود آمد و گفت: لطفاً به میز من بیایید، من کار شما را انجام می دهم... به پشت میزش رفتم، گفت: چه حسابی می خواهید باز کنید؟ گفتم: دقیقاً با حسابهای اینجا آشنایی ندارم. گفت: من کمکتون می کنم تا حساب درست را باز کنید، و یک بروشور جلوی من گذاشت و شروع کرد با مثال و با مبلغ و با اشاره دست و خنده و خوشرویی به توضیح دادن انواع و اقسام حسابها و هر مرحله می پرسید که تونستم درست توضیح بدم و من تایید می کردم و به مرحله بعدی می رفت... به یاد باز کردن حساب توی کشورمان افتام... چقدر مشتری سالاری؟؟؟ حدود یک ساعت بود که داشتیم صحبت می کردیم و من اصلاً متوجه زمان نشده بودم... با صبر و حوصله تمام درخواستهای من، نقشه های آینده ام و هر آنچه را که می تونست به باز کردن یک حساب در یک کشور ربط داشته باشه را پرسید. و در نهایت من را به یکی از باجه های حساب داری برد تا پول را تحویل بدم و رسید را بگیرم و قبل از خداحافظی گفت که هر زمان هر کاری که در مورد حسابم داشتم می تونم پیشش برم تا کارمو انجام بده...تمام روز داشتم از برخورد متفاوتی که دیده بودم لذت می بردم.
کارم که در بانک تمام شد به "Queens street" رفتم. این خیابان یکی از خیابانهای شلوغ و معروف این شهره، که از وسطش ماشین رد نمی شه. پر از آدم بود، وارد خیابان که شدم، دیدم صدا می یاد و مردم جمع شدند، جلو رفتم، یک شعبده باز معرکه گرفته بود، کمی تماشا کردم و رد شدم...کمی جلوتر دو تا بچه دبستانی داشتند فلوت می زدند و مردم برای آنها پول می گذاشتند... رد شدم...یک نقاش وسایل نقاشی رو گذاشته بود و داشت با اسپری نقاشی می کرد... رد شدم... صدایی مثل ارکستر موسیقی توجهم را جلب کرد... یک ارکستر موسیقی از بچه های دبستانی به همراه معلمشون که ارکستر را رهبری میکرد...و کلی صندلی برای افرادی که می خواستند تماشا کنند... رد شدم... و به خیابان روبه رویی رفتم... امتداد رودخانه توجهم به نشان "کتابخانه" جلب شد. به سمتش رفتم.
وارد کتابخانه که شدم، خانمی دم در گفت: می تونم کمکتون کنم؟ گفتم: مممم.... دنبال روزنامه دیروز می گردم... بهم نشون داد که به کجا باید برم... کتابخانه اینقدر ساکت بود که صدای نفس آدمها را می شد شنید... طبق پایین را نگاه کردم... میزهایی که سراسر کامپیوتر روز آنها بود، برای استفاده از اینترنت... و دستگاههای فتوکپی و کتابها و میزهای پر از دانشجو...چند دقیقه ای به بهانه روزنامه خواندن توی کتابخانه نشستم و آدمها را نگاه کردم... همه فقط مشغول خواندن بودند. بیرون رفتم، محوطه کتابخانه پارکی داشت که درست مثل خود کتابخانه آرام بود. چند دقیقه ای نشستم و به نمای آرام رودخانه نگاه کردم و به سمتی که از اونجا آمده بودم به راه افتادم.

روز ششم (یکشنبه)

یک روز تعطیل در بریسبین استرالیا
تصمیم گرفتیم که این روز را بیرون نریم و توی خانه به کارهای خودمون و خانه برسیم... صبح خیلی کلافه بودم، شب قبلش خواب آشفته ای دیده بودم... صدای موسیقی ملایم از طرف اتاق مارگارت به گوشم رسید... به سمت اتاقش رفتم... دیدم روی کاناپه دراز کشیده و داره به موسیقی گوش می ده... صدام کرد گفت: دوربین دیجیتال داری؟؟ گفتم آره... گفت: می خواهم ازم چند تا عکس بگیری... می خواهم برای "MY MAN" بفرستم... لازم به ذکر هست که مارگارت تقریبًا 60 و خورده ای سال داره و و یک دوست پسر آفریقایی داره... گفتم: حتماً، هر موقع که خواستی صدام کن. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدام کرد... "I'm ready" آرایش کرده بود و یک لباس نارنجی که به رنگ روشن پوستش خیلی می یامد پوشیده بود... من تقریباً یک ساعت داشتم دور خانه راه می رفتم و در انواع و اقسام حالات ازش عکس می گرفتم و مدام فکر می کردم که زنهای توی این سن و سال در کشور ما چه کار می کنن؟؟؟ و مطمئن بودم که این کار شاید آخرین کاری باشه که انجام می دهند.
ساندیا دانشجوی کامپیوتر، 19 سال داره و یکی دیگر از هم خانه ای های ماست... کار مارگارت که با من تمام شد به سراغ ساندیا که داشت با کامپیوتر من ور می رفت تا شاید بتونه سرعتش را کمی بالا ببره آمد و گفت: "می شه برام با عکسهایی که گرفتم یک کلیپ درست کنی؟؟؟" و من و یلدا و ساندیا، عین سه تا مجسمه که تازه درستشون کردن بهش خیره شدیم... کلیپ؟؟ من و یلدا نگاهی به هم کردیم و با حالتی که انگار درست شنیدیم ولی درست نشنیدیم گفتیم...کلیپ؟؟؟؟؟ گفت: یه موسیقی ملایم هم می خواهم بگذارم روش...و دوباره: موسیقی؟؟؟؟؟ ساندیا بعد از اینکه یه کمی اینور اونور شد گفت: "yes sure, I’ll be there in a minute"...
ظهر که مشغول غذا درست کردن بودیم، آمد و به خاطر کاری که براش کرده بودیم تشکر کرد و گفت که می خواهد برامون شام درست کنه... اون از اینکه میزبان دیگران باشه خیلی لذت می بره. ما هم قبول کردیم و چون من گوشت خوک نمی خورم، بهم گفت که یک ظرف مخصوص با سبزیجات برام درست می کنه.
شب، غذا رو که درست کرد میز را چید، من داشتم بالا با دوستان شرکتم چت می کردم. یلدا اینقدر منو صدا زد تا بالاخره به دوستام گفتم که چند دقیقه ای منتظر بمانند تا من برگردم. یک شام خوشمزه که از مخلوط نخود و لوبیا و ذرت و هویج که با مایع تخم مرغ لای خمیر ریخته شده بود، درست کرده بود. از اینکه می دید ما از شامی که درست کرده لذت می بریم، چشماش برق میزد. شامم که تمام شد گفت اگر دوست داری بری و به ادامه چت برسی، برو. از این حرفش خوشم آمد. انگار دقیقاً حال و هوای تو رو می فهمه.
بالا آمدم و تا دیروقت بیدار بودم، و به همین خاطر نتونستم این پست را به موقع براتون بنویسم.
تا فردا...