سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

روز هفتم (دوشنبه)

یک هفته گذشت
دوشنبه، بریسبین، استرالیا
صبح تصمیم داشتم که به مرکز شهر برم تا برای خودم حساب بانکی باز کنم... بعد از اینکه برای بیدار کردن دوست عزیزم برای سحر با او تماس گرفتم، حاضر شدم و به سمت ایستگاه قطار رفتم.
وارد بانک که شدم درست نمی دونستم که به کدام قسمت باید برم... از اولین باجه شروع به خواندن نام باجه ها کردم... یک قسمتی بود که زده بود "enquiries" یعنی سئوالها... چند نفری توی صف ایستاده بودند... چهارتا باجه برای پاسخگویی به سئوالها و هر چند وقت یکبار یک شخصی که لباس کار بانک تنش بود می آمد و یکی از افراد صف را به قسمت دیگری می برد... سر صف ایستاده بودم که یکی از همان افراد آمد و گفت: می تونم بپرسم سئوالتون چیه؟ گفتم: می خوام حساب باز کنم. گفت: همراه من بیایید. منو به یک قسمت دیگر بانک هدایت کرد و گفت: روی این صندلی ها منتظر بمانید. 4 میزی را که مسئولین بانک پشت آنها نشسته بودند را نشانم داد و گفت: یکی از این میزها به زودی خالی خواهد شد و شما می تونید برید تا همکارانم کمکتون کنند. یکی از میزها خالی شد، دختر خنده رویی که فکر می کنم هم سن و سال خودم بود آمد و گفت: لطفاً به میز من بیایید، من کار شما را انجام می دهم... به پشت میزش رفتم، گفت: چه حسابی می خواهید باز کنید؟ گفتم: دقیقاً با حسابهای اینجا آشنایی ندارم. گفت: من کمکتون می کنم تا حساب درست را باز کنید، و یک بروشور جلوی من گذاشت و شروع کرد با مثال و با مبلغ و با اشاره دست و خنده و خوشرویی به توضیح دادن انواع و اقسام حسابها و هر مرحله می پرسید که تونستم درست توضیح بدم و من تایید می کردم و به مرحله بعدی می رفت... به یاد باز کردن حساب توی کشورمان افتام... چقدر مشتری سالاری؟؟؟ حدود یک ساعت بود که داشتیم صحبت می کردیم و من اصلاً متوجه زمان نشده بودم... با صبر و حوصله تمام درخواستهای من، نقشه های آینده ام و هر آنچه را که می تونست به باز کردن یک حساب در یک کشور ربط داشته باشه را پرسید. و در نهایت من را به یکی از باجه های حساب داری برد تا پول را تحویل بدم و رسید را بگیرم و قبل از خداحافظی گفت که هر زمان هر کاری که در مورد حسابم داشتم می تونم پیشش برم تا کارمو انجام بده...تمام روز داشتم از برخورد متفاوتی که دیده بودم لذت می بردم.
کارم که در بانک تمام شد به "Queens street" رفتم. این خیابان یکی از خیابانهای شلوغ و معروف این شهره، که از وسطش ماشین رد نمی شه. پر از آدم بود، وارد خیابان که شدم، دیدم صدا می یاد و مردم جمع شدند، جلو رفتم، یک شعبده باز معرکه گرفته بود، کمی تماشا کردم و رد شدم...کمی جلوتر دو تا بچه دبستانی داشتند فلوت می زدند و مردم برای آنها پول می گذاشتند... رد شدم...یک نقاش وسایل نقاشی رو گذاشته بود و داشت با اسپری نقاشی می کرد... رد شدم... صدایی مثل ارکستر موسیقی توجهم را جلب کرد... یک ارکستر موسیقی از بچه های دبستانی به همراه معلمشون که ارکستر را رهبری میکرد...و کلی صندلی برای افرادی که می خواستند تماشا کنند... رد شدم... و به خیابان روبه رویی رفتم... امتداد رودخانه توجهم به نشان "کتابخانه" جلب شد. به سمتش رفتم.
وارد کتابخانه که شدم، خانمی دم در گفت: می تونم کمکتون کنم؟ گفتم: مممم.... دنبال روزنامه دیروز می گردم... بهم نشون داد که به کجا باید برم... کتابخانه اینقدر ساکت بود که صدای نفس آدمها را می شد شنید... طبق پایین را نگاه کردم... میزهایی که سراسر کامپیوتر روز آنها بود، برای استفاده از اینترنت... و دستگاههای فتوکپی و کتابها و میزهای پر از دانشجو...چند دقیقه ای به بهانه روزنامه خواندن توی کتابخانه نشستم و آدمها را نگاه کردم... همه فقط مشغول خواندن بودند. بیرون رفتم، محوطه کتابخانه پارکی داشت که درست مثل خود کتابخانه آرام بود. چند دقیقه ای نشستم و به نمای آرام رودخانه نگاه کردم و به سمتی که از اونجا آمده بودم به راه افتادم.
نظرات 2 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:49 ق.ظ

مونا جان شماره حسابت رو بده تا حقوق این ماه رو بریزیم به اون حساب:P

داریوش سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:26 ق.ظ

سلام .. به همین زودی یه هفته گذشت و تا چشم رو هم بزاری یه هفته شده یک ماه و یک ماه شده یک سال ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد