سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

روز چهارم (جمعه)

سلام... من بازم آمدم
چند نفری که از آمدن من به استرالیا خبر نداشتند، ازم پرسیده بودند که کجا رفتی و راجع به کجا می نویسی؟
جهت اطلاعات عموم، من در استرالیا شهر بریسبین هستم و به درخواست تعدادی از دوستان عزیزم وقایع روزانه را می نویسم تا همه از اتفاقاتی که اینطرف آب می افته مطلع بشوند.
امروز کار خاصی نکردم... تمام مدت روز در خانه بودم... آخه صبح دیر از خواب بیدار شدم... چون شب با دوست عزیزم چت می کردم و خب تا دیروقت بیدار بودم... و البته بعد از خاموش کردن کامپیوتر باز هم خوابم نمی برد...بدنم هنوز به صبح و شب اینجا عادت نکرده...که نزدیکای ظهر یلدا تماس گرفت که کجایی؟ مگه دم بانک قرار نداشتیم؟ و من که در حالت خواب و بیدار بودم گفتم خواب موندم... بعد از ظهر می یام...که البته ظهرم بیرون نرفتم
بعد از ظهر بعد از کلی اینور اونور کردن بالاخره قبله را پیدا کردم و ایستادم به نماز خواندن.... و رفتم در این افکار که نماز خواندن این سر دنیا با اون سر دنیا چه فرقی داره؟ این روز چهارمی بود که من اینجا هستم و همچنان هیچ حس متفاوتی به اینجا ندارم...من دیگه یاد گرفته بودم که بهشت خودم را از درون به بیرونم بسازم و نه از بیرون به درون... نمی دونم... شاید اینجا برای اونایی که بهشتشون را محیطشون می سازه و نه خودشون یه بهشت واقعی باشه، ولی من هنوز متوجه هیچ فرقی نشدم.
مهر جاویدانم، یادته ازم پرسیدی که اگر اونجا چیزی در محیط بود به من هم بگو؟ تا به امروز هیچ چیز متفاوتی نبوده... اینجا به همون اندازه می تونه جهنم تو باشه که هر جای دیگه و به همون اندازه می تونه بهشت تو باشه که هر جای دیگه...
بعد از ظهر شام درست کردم و با یلدا و مارگارت کنار استخر نشستیم و شمع روشن کردیم و شام خوردیم... آسمون شب با آسمون ایرانم فرق داره... با مارگارت کلی راجع به کشورهای متفاوت و قوانین و غیره صحبت کردیم... امشب بعد از این همه مدت حس کردم که شاید یه ذره بتونم اینجارو دوست داشته باشم...
تجربه ایست که باید به اون وارد می شدم... پس مثل همیشه انعطاف پذیر عمل می کنم و ذهن و روح خودم را به روز تمامی تجربیاتی که باید از آنها گذر کنم باز می کنم...
شب و روزتون بخیر..

روز سوم

صبح ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم. رفتم پایین توی آشپزخانه، هیچی پیدا نکردم بخورم. یک لیوان چای ریختم و برگشتم بالا. اتاق را که ریخت و پاش کرده بودم باید جمع می کردم. مدام این سئوال توی ذهنم تکرار می شد که من اینور دنیا چی کار می کنم؟ دنبال چی آمدم؟ دنبال چی می گردم؟ آیا چیزی گم کردم؟ آیا زندگی من چیزی کم داره؟.....

ساعت 4 به ایستگاه قطار رفتم، ساعت 6:15 با یلدا قرار داشتم. باید سوار قطار می شدم و می رفتم به قسمت اصلی شهر که ادارات و مغازه ها و اینا توش هستند. رفتم ایستگاه قطار، به جای دکه بلیط فروشی یک دستگاه گذاشته بودن که باید نوع بلیط و مقصد را بهش می دادی و بهت می گفت که چقدر بریزی توی دستگاه تا بلیطت را بده... ولی می دونی قسمت مهمش چی بود؟ این بود که فقط سکه قبول می کرد و من حتی یک قرون ناقابل سکه توی کیفم نبود.منم که اصولاً دقیقه نود می رسم به همه چیز... تا بیام فکر کنم که چی کار کنم، قطار آمد و رد شد رفت... البته زیادم فرقی نمی کرد، چون باید همه این راه را برمی گشتم خانه ببینم که کاری از دست یکی از هم خانه ای ها که اون ساعت خانه بود بر می آمد یا نه با این شک که حتی نمی دونستم که در را برام باز می کنه یا نه... همه راه را برگشتم...(البته قبل از اینکه ادامه بدم باید یه موضوع جالب بگم و اینکه این منطقه ای که ما هستیم یک نوع پرنده هایی داره شبیه به کلاغ و اینارو اگر از زیر لانه شون رد شی، خوششون نمی یاد و می یان به سرت نوک می زنند، قابل توجه کلاغهای ایرانی) و سرم همش بالا بود که یه وقت به این کلاغهای محترم بی احترامی نشه... و رسیدم خانه و زنگ زدم... خوشبختانه از اونجایی که بخت با من یار بود، یکی دیگه از هم خانه ای هامون در را باز کرد و براش موضوع را تعریف کردم و ازش پول خورد خواستم و اون برام پول خورد آورد و من بدو بدو برگشتم ایستگاه قطار و.... رسیدم به شهر

توی شهر آدرسی را که یلدا داده بود را اشتباهی رفتم و خلاصه یه ذره گم شدم و خودم دوباره خودمو پیدا کردم و بالاخره یلدا رو دیدم و راه افتادیم به سمت یک فروشگاهی و....رفتیم خرید... اینجا ایییییییییینقدر همه چی گرونه که نگو... چند تا خرت و پرت کوچیک برای خوردن خریدیم شد 30 دلار و کرااااااااااااااااایه قطار.... واااااااااااای.... هفته ای 30 دلااااااااااااااار... و پول سیم کارت ماهی 50 دلااااااااااااااااااار.... همین امروز نزدیک 150 دلار پول خرج کردم... اینجوری پیش برم در کمتر از یک ماه پولم تمام می شه باید برگردم ایران...

در تمام مدتی که قدم می زدم کنار رودخانه و بین مردم و کنار مغازه ها به دنبال اون چیز متفاوتی می گشتم که به خاطرش خیلیها این همه راه را می آیند این طرف دنیا و همه چیز را، همه وابستگی هاشون را، همه عاداتشون را و هر آنچه که دارند را میگذارند و به اینجا می آیند، به دنبال چی؟

پیداش نکردم... اینجا تنها تفاوتی که تا حالا دیدم اینه که خیابونا و متروهاش یه کم تمیزتر و خلوت تره... ولی این نمی تونه انگیزه کافی برای موندن باشه...

تا فردا...

روز دوم

ساعت اینجا ۶:۴۵ صبح است و ساعت شما ۰۰:۱۵ صبح. الان تقریباْ ۱۴ ساعته که توی هواپیما هستم و هنوز تقریباْ‌ ۲ ساعت دیگه مونده. قسمت دوم سفر خیلی سخت شد. بعد از ۷:۳۰ پرواز تا مالزی و ۴ ساعت نشستن توی فرودگاه، دوباره ۷ ساعت توی هواپیما بودن کار خیلی سختیه. مخصوصاْ‌ اینکه شبه و باید به صورت نشسته بخوابی. تمام استخوانام درد گرفته...

رسیدم استرالیا... یه ساعت توی فرودگاه دنبال یه ساعت گشتم که ببینم ساعت چنده... بالاخره یه ساعتی که یه کمی از ساعت مچی خودم بزرگتر بود پیدا کردم.... ساعت اینجا ۹:۳۰ صبح و به وقت ایران ۳ صبحه. بابا یه چیزی رو اشتباه حساب کرده بود چون ساعت رسیدن منو ۲ ساعت دیرتر تخمین زده بود. حالا من باید ۱ ساعت تمام بشینم توی فرودگاه منتظر یلدا  ...چون هیچ وسیله ارتباطی ندارم که بهش خبر بدم رسیدم... تکنولوژییییی کجایی که دلم برات تنگه... گشنمم هست تازه... غذای هواپیما اینقدر تند بود که نصفشو بیشتر نتونستم بخورم...

هنوز نشستم توی فرودگاه منتظر یلدا...تا اینجا هیچ حس خاصی ندارم، نه آدمهاشو خیلی متفاوت می بینم و نه محیطش را.. البته چرا... یه فرق خیلی بزرگ دیدم... و اون اینکه مسئولای گمرک اینقدر محترم و با صداقتن که خجالت می کشی بهشون دروغ بگی  خودت دستی دستی همه چی رو تحویل میدی...

ولی در حالت کلی انگار نه انگار که نزدیک به 24 ساعت راه آمدم تا برسم به یه قاره متفاوت... تازه، کی گفته اینوریا بی احساسن؟ اینا هم مثل ما می پرن همدیگرو بغل می کنن و ابراز احساسات می کنن. هر کی هم که از در میاد بیرون یک دونه از این بوردهای اسکی روی آب دستشه... باید برم لب ساحل ببینم چه خبره...

الانم که اینارو دارم می نویسم ساعت 10:20 دقیقه شب است... از ظهر عین این آدمای منگ فقط گرفتم خوابیدم... بیدار که شدم رفتم پایین... یه هم خونه ای داریم که اسمش مارگارته... هم سن مامان بزرگمه... یه لحجه ای داره که... یه ساعت عین این احمقا نگاش می کردمو دقت می کردم تا بفهمم چی داره می گه... الانم دیگه باید بلند شم وسایلی را که ولو کردمو جمع کنم...

تا فردا...

 

روز اول

سه شنبه ۲۸/۶/۸۵ (تقدیم به دوستان آشنا)

تا امروز را برام نوشتین. از امروز به بعد را من براتون می نویسم. مدت نسبتاْ کمی با هم بودیم اما خلوص و دوستیمون اونقدر زیاد بود که علاوه بر چشمهامون دلهامون را هم به هم پیوند زد. حالا که ازتون دور میشم می دونم که اگر چشمهامون همدیگر را نبینه دلهامون همدیگر را فراموش نمی کنه. من یکی از بهترین دوره های زندگیمو در کنار شماها سپری کردم. جدایی ازتون برام خیلی سخت بود طوری که نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم.

هدیه ای را که بهم دادید را باز نکردم... نه تو خونه... نه تو فرودگاه... چون می دونستم اگر بازش کنم رفتنم خیلی سخت تر میشه. الان که براتون می نویسم، ساعت ۸:۳۰ و در هواپیما به سمت مالزی در حرکتم. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و اشکهام، صبحانه داده شد و همه خوابیدند. من تنها فرد بیدار اون قسمت بودم و چشمم مدام به کیفی بود که این هدیه در اون قرار داشت. هدیه ای که لحظه آخر بهم دادید و بهترین هدیه ممکن در دنیا بود.

می ترسیدم بازش کنم. می ترسیدم که دوباره نتونم جلوی اشکهامو بگیرم ولی دلم طاقت نداشت که بیشتر صبر کنم. به خودم قول دادم که به خودم مسلط باشم و با آرامش بازش کنم.

صفحه اولش عکس خودم بود با دست خطهای شما...بستمش، چشمهامو بستم و به اون روز سرد فکر کردم... مریم و زهرا یادتونه که این کلاه ها را که خریده چقدر سرش خندیدیم؟ یاد تصویر لحظه آخر افتادم که همتون دور ایستاده بودید و زهرا این هدیه را به من داد.

ورق زدم... اشک چشمهامو گرفت... تولد آنی یادم آمد و دوباره صحنه ای که همتون دور ایستاده بودید و زهرا این هدیه را به من داد.

عکس بعدی...آناهیتا، غزل، یادتونه که اونروز چقدر هر سه تامون از کار کردن خسته شده بودیم؟ نشستیم پیش هم تا مثل همیشه چند کلمه ای حرف بزنیم... سه عضو ثابت دفتر... یاد روزایی افتادم که سه تایی با هم تنها بودیم و روزهای قشنگی که برای فرار از سکوت و تنهایی اونجا برای خودمون درست می کردیم.

مریم... خیلی خوبه که توی همه عکسها یه جایی خودتو جا دادی... و ورق زدم...

آخرین روزی که آمده بودم شرکت... مریم تو با انرژی و شور و نشاطی که داری، همه را به شیطنت وا می داری... اون هفته،‌ هیچ جوره دلم نمیامد ازتون جدا شم. دوست داشتم هر روز پیشتون باشم... هر روز با هم حرف بزنیم... و حتی هر روز از دست هم عصبانی بشیم.... و دوباره یاد اون صحنه آخر افتادم... همتون دور ایستاده بودید و ....

اشک امون نمی داد که ادامه بدم... امون نمیداد که بنویسم... خاطرات... عکسها....

به عکسهای دبیرستانمون که رسیدم...دیگه واقعاْ نتونستم ادامه بدم... آلبومو بستم... اگر این روزها هم مثل اون روزها همش برام تبدیل به یه خاطره بشه....اگر این روزهام مثل اون روزها تمام شده باشه...

زهرای خوبم، حضورت در زندگی من یک تصادف نبود، حضور تو عطیه ای بود قسمتی از رویای منو رنگین کرد... بابت لحظه لحظه حضورت در زندگیم،‌ متشکرم

غزل مهربونم، شباهت بین ما بی دلیل نبود،‌ این شباهت باعث پیوند عمیق تر دوست ما شد....

مریم نازنینم، بی هیچ شکی تو هم از بهترین و عزیزترین دوستان منی،‌ تو با عشق سرشارت،‌روزهای یکنواخت ما را شیرین می کردی...

آناهیتای حامی،‌ دوست خوبم،‌همیشه بودنت در کنارم باعث دلگرمی من بود..

عماد جان، کار کردن در کنار تو برای من خیلی چیزها به همراه داشت.

you have always been, such a good friend to me through thunder and rain (chris de burg)

همزمان با دیدن عکست،‌ این آهنگ داشت برام تکرار می شد.

امیر عزیز، منابع انسانی محترم،

آخه بابا جان، یه خورده تو استخدام کارمندا دقت کن...منو استخدام کردین اونجا که چی بشه؟؟؟؟

از خلوص و صداقتت ممنون، دیگم دست از آدم فروشی بر دار...

بیژن عزیز، مدتی که دیدمت و شناختمت کوتاه بود اما در ادامه جمله ای که برای عماد نوشتم... موقع دیدن عکست این جمله برام تکرار می شد:

There are those who fight for the dreams they believe and those are men like you and me

داریوش عزیز، ببخشید اگر سر کامپیوترها باهات سربه سر گذاشتم. سر کامپیوتر من که بلایی نیاوردی... ولی خب حواستو جمع کن دیگه... درست backup بگیر که همه چی نپره یهو...

طلیعه عزیزم،‌ توی این مدت خوب فهمیدم که باورهاتو می شناسی و اون ها رو باور داری... فراموشت نمی کنم

زهره عزیزم،‌ مدت زمان کمی را با هم بودیم اما همیشه از شیطنتت لذت بردم....

دوستان خوبم... دوستتون دارم و عشق من همیشه و همیشه همراه شماست،‌ چه پیشتون باشم و چه نباشم. یک بار دیگه از همتون بابت اون هدیه قشنگ تشکر می کنم...

دوستای خوبم... هر موقع که دور هم جمع بودید،‌ من را هم به یاد داشته باشید...

عشق برای همه شما...

ساعت ۵:۱۰ روز سه شنبه از فرودگاه مالزی

بعضی وقتها...

بعضی وقتها به نظر می رسه که آدم توی بعضی از کارا حق انتخاب داره... اما واقعاْ نداره.

بعضی وقتها وقتی پا تو یک راهی می گذاری هر چقدر هم که دیگه تمایلی به ادامه نداشته باشی‌٬ ولی نمی تونی برگردی و باید ادامه بدی.

بعضی وقتها هست که می دونی راهی که باید پا توش بگذاری خیلی سخت تر از اونیه که توش هستی٬‌ ولی می دونی که همیشه نمیشه توی یک راه ادامه داد و باید پا توی راهها جدیدتر گذاشت...

بعضی وقتها هست که آرزو می کنی که یه چیزایی رو نمی دونستی٬‌ چون وقتی میدونی٬‌ دیگه نمی تونی چشماتو ببندی...

بعضی وقتها هست که حس می کنی که خیلی حرفا هست که باید به بعضی از آدما بزنی٬ ولی نمی دونی چرا٬ نمی تونی اون حرفها رو بزنی..

بعضی وقتها هست که می بینی زندگی یک راهی جلوی پاهات گذاشته٬ تا بهت بگه که یک جایی هم باید خودتو مهک بزنی...

خیلی وقتها آدم دچار این بعضی وقتها می شه...

خیلی وقتها هست که یک چیزهایی رو که قوانین تو هست توی زندگیت را می دونی و به خاطر همون چیزهایی که می دونی٬ نمی تونی کاری بکنی و حق انتخاب هم نداری و تنها باید پذیرش داشت و امید٬ که همه چیز همونطوری پیش بره که باید پیش بره.

و تنها عشق...

 

و تنها عشق حرمت عبور از سخت ترین دیوارها را دارد....

و تنها عشق به سرزمینهای دست نیافته، دست خواهد یافت...

و تنها عشق، ارزش زیستن دارد...

و تنها عشق حقیقت دارد...

و تنها تو، با عشق سرشار و بی حد و مرزت می توانی از دیوارهای قلبش عبور کنی ...

تنها تو و تنها عشق...

 

پرواز

بالهایم را گشودم تا اوج بگیرم...پرواز کنم و از این زمین خاکی پر بگیرم...

بالهایم را گشودم تا از اسارت خاک رها شوم... پرواز کنم... پرنده باشم.

به ناگه او آمد و با نگاهش مرا قربانی ماندن کرد... ماندنی که خود باید آنرا برمیگرفتم...

اسارتی نه به زمین خاکی که به دل... دلی که درون من بود اما به پاهایم... به لبهایم زنجیر شده بود...

او آمد و شاید... بلندترین پرواز را در نگاهش تجربه کردم و دیگر... برای من... منی که پرنده ای قفسی بودم در آرزوی پرواز...

پرواز؛ تنها در انتهای نگاهش بود و نه در بالهایم...پرواز؛ تنها آرزوی دستان گرمش بود... پرواز؛ تنها یک حضور عاشقانه بود...

 

 

بارون

بعضی وقتا آسمون دل آدم یه جوری ابری می شه که حتی دیگه بارونم نمی تونه اونو باز کنه...

آخ که عاشق بارونم... و اون بوی نمی که بعدش می یاد... روح آدم تازه می شه... به قول یکی از دوستام می گفت: بعد از بارون بوی آدمیزاد می یاد... فکر کنم همینه که حس تازگی می ده... بوی آدمیزاد... که تو این دورو زمونه خیلی کم حس می شه.

کاش که زودتر بارون بیاد