سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

رفتی

دیده بر هم نهادم و دیدمت... درست آنجا ایستاده بوده بودی.

دیده گشودم و دیگر هیچگاه ندیدمت... تو رفته بودی و من همچنان بر جایگاه ابدی خود تکیه زده بودم.

ساکت و آرام... و بر تغییر می نگریستم...تغییر فصول. تغییر انسان. تغییر زندگی.و تغییر من.

در شبی سرد و پاییزی مثل همیشه... من ماندم و تو قدم زنان بر برگهای زرد خشک شده... رفتی...

موجای دریا

دیدی بعضی وقتا افکار آدم، عین موجای ساحل می شن؟ انگار هیچ کاری ندارن بجز اینکه محکم خودشونو بکوبن به اینور و اونور و نذارن آدم هیییییییچ کاری رو از پیش ببره... آلان من شدم عیییییییین اون موجا.... هیچ کاری نمی تونم بکنم... نه حتی دیگه می تونم بشینم دو خط حرف حساب بنویسم... و نه حتی دو تا خط حساب، ننویسم... نمی دونم شاید همین حکایت تازست تو زندگی ما... مثل آدمایی که بیدارنو نمی دونن تو خوابن یا اینکه نه، خوابند و تو خواب بیدارن. حکایت است که؛ هر رفتنی رسیدن نیست....اما برای رسیدن، راهی جز رفتن نیست... ما هم بالاخره باید مثل همه...یواش یواش باور کنیم که راهی جز رفتن نیست...