سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

سلام دوباره

بعضی وقتها, تو جریان جاری زندگی, آدم خودش را گم می کنه, خودش را عوض می کنه, خودش را دیگه نمتونه ببینه...

دیگه نه شجاعت رفتن داره و نه پای موندن... سرگردون می شه, دنبال خودش می گرده, همونی که قبلاً بوده, همونی که گمش کرده, ولی انگار دیگه خیلی دیره, انگار اونی که دوسش داشته دیگه نیست, دیگه رفته... اونوقت خودش میمونه و یه دنیای غریبه, یه دنیایی که توش هیچ کسی نیست...

آیا تو هم خودتو گم کردی؟؟؟

داستان زندگی خیلی داستان قشنگیه... اگر آدم بتونه ببیندش, بتونه عوضش کنه...

چی می شد اگر آدما می تونستن به قبل برگردن, یا مثلاً تو یه دوره ای بمونن؟


البته شاید اون موقع باز هم همین راه رفته را دوباره تکرار می کردن، چون بالاخره اونا هم آدمن و آدم هم جایزالخطاست و اونطوری کیفش بیشتر بود.....


اگر تو می تونستی برگردی, به کدوم دوره برمیگشتی؟ تو کدوم دوره می موندی؟ یا کدوم دوره را عوض می کردی؟