سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

داستانهای سالی ۳

سالی به طور تصادفی با چند نفری صحبت کرد که یکیشون خیلی عصبانی بود.... همیشه اینجور وقتها سالی هم خیلی عصبانی می شد و نتیجه نهایی اون مجادله چیز جالبی از آب در نمی آمد... ولی ایندفعه سالی به طور عجیب و غریبی آروم بود و هیچ  اصراری به بحث و مجادله نداشت... برعکس همیشه ایندفعه خیلی آروم صحبت کرد و به نتیجه ای که می خواست رسید و طرف صحبت را هم از رفتار خودش شرمنده کرد.

ولی به طور عجیبی متوجه شد که انگار تحولی در اون اتفاق افتاده... انگار از وقتی دیگران و خودش را بخشیده... دیگه دیواری که بین اون و دیگران بود برداشته شده... خودش متوجه تغییری در رفتار و چهره اش نمی شد... ولی انگار بقیه این تغییر را می دیدن.... اون با آدمهای زیادی برخورد می کرد که برای پرسیدن سئوالهاشون یا درخواست کمک... از بین دهها آدم دیگه.... مستقیما سراغ سالی می آمدن... و این برای سالی خیلیییی عجیب بود...

داستانهای سالی ۲

سالی خیلی وقتها از قضاوت دیگران پریشون می شد. با اینکه خیلی سعی می کرد که تا حد ممکن خودش را رو به آدمها ببنده تا زیاد در معرض قضاوتشون قرار نگیره ولی باز هم به دفعات پیش می آمد که قضاوت دیگران پرشونش می کرد.... مدام از خودش سئوال می کرد که چرا قضاوت دیگران اینقدر بر روح و روان من اثر گذاره.. هر چی بیشتر سعی می کرد از قضاوت فرار کنه بیشتر دچارش می شد...

مثل همیشه پیش استاد رفت و این مسئله را باهاش در میان گذاشت...

استاد پاسخ داد: وقتی تو از قضاوت دیگران فرار می کنی در حقیقت از وجوه پنهان درون خودت داری فرار می کنی که بعضی وقتها مورد قضاوت افراد قرار می گیره...

اگر یاد گرفتی که دیگران را با همه نواقصشون بپذیری و ببخشی... حالا یاد بگیر که خودت را با تمام نواقصی که داری بپذیری و ببخشی... اگر هر وجه ای داری که دیده شدنش توسط دیگران تو را آزار میده.... اون را در درون خودت و بخشی از خودت ببین و بپذیر که تو با همه آن کاستی ها یک موجود کامل خواهی بود... خودت را بپذیر و دفعه بعدی که مورد قضاوت قرار کن با عشق به خودت زیر لب تکرار کن‌ *هر آنچه هستم، هستم*

داستانهای سالی ۱

سالی در چند ماه اخیر دچار یک احساسی شده بود که خودش هم درک درستی از اون نداشت. احساس عصبانیت و تنفر از یکسری از افرادی که در زندگیش حضور داشتند. چند وقتی بود که با خیلی از افرادی که برخورد می کرد یا حتی به اونا فکر می کرد بی پرده تو دلش می گفت که از اون بدم میاد... ازش متنفرم... چه آدم بی ادبی... نمی خواهم هیچ وقت ببینمش... و این احساسات داشت کم کم شروع به خوردن روحش می کرد...

تصمیم گرفت که پیش استادش بره و این مسئله را با اون در میان بگذاره...

وقتی مسئله را با استادش در میان گذاشت استاد به او گفت: سعی کن علت عصبانیت و تنفرت را از اون آدمها پیدا کنی! اگر خوب می دونی چرا ازشون متنفری... یا عصبانی... چون در زندگی تو همیشه یک رفتاری داشتند که تو رو عذاب می دادند... و حالا داره جلوه نمایی می کنه... سعی کن به همون جایی که حس تنفر ازشون داری بری و اونا را به خاطر کاری که با تو کردن و احساسی که در تو ایجاد کردن ببخشی... تک تک اونارو... و بپذیری که اونا خواسته یا ناخواسته راه دیگری بلد نیستند که در زندگیشون پیش بگیرند.... شیوه زندگی اونا همین بوده و هست و خواهد بود و تو نباید به خاطر کاری که بلد نیستند از اونا خشم داشته باشی...

و استاد ادامه داد: نگذار که انرژی خشم اونها تو را از حرکت در زندگیت نگه داره... ببخش و بپذیرشون... همون طور که هستند... با همه کاستی هاشون...

امروز

امروز هیچ کس به ما نظری نکرد

امروز حتی باد هم از آشیانه ام گذری نکرد

امروز ....

ساحل

گیج و سرگردانم در این دریای سیل آسا

قایق طوفان زده به کدامین ساحل خواهد برد مرا؟؟؟

برد و باخت

مهم این نیست که بعد از هر بار شکست صحنه بازی را ترک کنی....

مهم اینه که قدرت پذیرش شکستت را داشته باشی و بمونی تا قواعد بازی را یاد بگیری... و ببری...

حکمت خدا

به این وبلاگ و اون وبلاگ سر می زدم که متوجه شدم اگر من ناراحتم یا غمگین لزوماً همه ناراحت و غمگین نیستند... یا نباید باشند...

بعضی ها شادند... بعضی ها خشمگین... بعضی ها غمگین... هر کسی یکی از عادات انسانی شو داره اجرا می کنه و این خیلی خوبه... خیلی...

اگر یک روز همه شاد می شدند یا همه غمگین... یا همه عصبانی... فکر کن چه اتفاقاتی تو این دنیا می افتاد.... چه فجایعی رخ می داد... امروز از صبح تصمیم گرفتم شاد باشم... و خوب بود

خدایا... اینم از حکمتته... جل الخالق

مرا مگذار و مگذر

دل گیر دل گیرم....

از غصه می میرم...

مرا مگذار و مگذر...

فکر می کردم که تو این دنیای بزرگ یه جای دنیا گم شدم...

فکر می کردم که اگر تو وبلاگم بنویسم... هیچکس جز خودم نوشته هامو نمی خونه....

اما این چند روزی که گذشت... فهمیدم هنوز گم نشدم... مرسی از اینکه منو در این دنیای بزرگ دلگیر و تنها رها نکردید... هیچ کس تو این دنیای بزرگ تنها نیست... هیچکس تو این دنیای بزرگ گم نمی شه... همیشه یکی هست که ببیندش...همیشه... همیشه...