سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

در وجود

بعضی وقتها آدم سقوط می کنه اون ته دلش که نه نوری هست نه امیدی نه عشقی نه هیچی... بد نیست البته... ولی وقتی میرم اونجا می دونم که یه چیزی تو زندگیم اشتباه شده و می دونم که فقط خودم می تونم درستش کنم تا از اونجا بیام بیرون... قبلا می ترسیدم برم ولی الان دیگه می دونم اگر برم اونجا که بعضی وقتها غمگینم و بعضی وقتها افسرده... خیلی هم ترسناک نیست...

به قول حانی... برای پیدا کردن دُر وجودت... بد نیست توی اون سیاهی های اقیانوس دلتو بعضی وقتها سرک بکشی... به شرط اینکه یادت نره بیای بالا و دُر رو با خودت بیاری تا تو نور خورشید بدرخشه...

خالی

چند روزیه که صفحات دلم مثل صفحات وبلاگم خالی شده... حوصله ام از همه چیز سر رفته و احساس گم شدگی دارم... احساس می کنم مثل وبلاگم که بین این همه وبلاگ گم شده یا شاید قایم شده ... منم دوست دارم بین صفحات زندگی گم بشم... یا شاید قایم بشم... اما خودم که نمی تونم از خودم فرار کنم... هر چقدر هم که سعی کنم گم بشم بازم خودم خودمو می بینم... نمی دونم چرا دلم خواست تو وبلاگم بعد از این همه مدت بنویسم.... اونم این چیزها رو... ازم نپرسید چون نمی دونم... من دیگه هیچی نمی دونم....