سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

روز دوم

ساعت اینجا ۶:۴۵ صبح است و ساعت شما ۰۰:۱۵ صبح. الان تقریباْ ۱۴ ساعته که توی هواپیما هستم و هنوز تقریباْ‌ ۲ ساعت دیگه مونده. قسمت دوم سفر خیلی سخت شد. بعد از ۷:۳۰ پرواز تا مالزی و ۴ ساعت نشستن توی فرودگاه، دوباره ۷ ساعت توی هواپیما بودن کار خیلی سختیه. مخصوصاْ‌ اینکه شبه و باید به صورت نشسته بخوابی. تمام استخوانام درد گرفته...

رسیدم استرالیا... یه ساعت توی فرودگاه دنبال یه ساعت گشتم که ببینم ساعت چنده... بالاخره یه ساعتی که یه کمی از ساعت مچی خودم بزرگتر بود پیدا کردم.... ساعت اینجا ۹:۳۰ صبح و به وقت ایران ۳ صبحه. بابا یه چیزی رو اشتباه حساب کرده بود چون ساعت رسیدن منو ۲ ساعت دیرتر تخمین زده بود. حالا من باید ۱ ساعت تمام بشینم توی فرودگاه منتظر یلدا  ...چون هیچ وسیله ارتباطی ندارم که بهش خبر بدم رسیدم... تکنولوژییییی کجایی که دلم برات تنگه... گشنمم هست تازه... غذای هواپیما اینقدر تند بود که نصفشو بیشتر نتونستم بخورم...

هنوز نشستم توی فرودگاه منتظر یلدا...تا اینجا هیچ حس خاصی ندارم، نه آدمهاشو خیلی متفاوت می بینم و نه محیطش را.. البته چرا... یه فرق خیلی بزرگ دیدم... و اون اینکه مسئولای گمرک اینقدر محترم و با صداقتن که خجالت می کشی بهشون دروغ بگی  خودت دستی دستی همه چی رو تحویل میدی...

ولی در حالت کلی انگار نه انگار که نزدیک به 24 ساعت راه آمدم تا برسم به یه قاره متفاوت... تازه، کی گفته اینوریا بی احساسن؟ اینا هم مثل ما می پرن همدیگرو بغل می کنن و ابراز احساسات می کنن. هر کی هم که از در میاد بیرون یک دونه از این بوردهای اسکی روی آب دستشه... باید برم لب ساحل ببینم چه خبره...

الانم که اینارو دارم می نویسم ساعت 10:20 دقیقه شب است... از ظهر عین این آدمای منگ فقط گرفتم خوابیدم... بیدار که شدم رفتم پایین... یه هم خونه ای داریم که اسمش مارگارته... هم سن مامان بزرگمه... یه لحجه ای داره که... یه ساعت عین این احمقا نگاش می کردمو دقت می کردم تا بفهمم چی داره می گه... الانم دیگه باید بلند شم وسایلی را که ولو کردمو جمع کنم...

تا فردا...

 

نظرات 4 + ارسال نظر
احمد چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:23 ب.ظ http://neghab.blogsky.com

موفق باشی منتظر

داریوش چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:33 ب.ظ http://www.khodemooni82.persianblog.com/

در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس ... هر دو عالم را به دشمن ده که ما را دوست بس .. روزهای خوب همیشه به یاد موندنی و فراموش نشدنیه

غزل پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:19 ق.ظ http://imagicgirl.blogsky.com/

مونا جون الان ساعت اینجا 8:15 صبح روز پنجشنبه است دیروز مریم گفت که مونا وبلاگش نوشته اومدم بخونم .
دیروز جات شرکت خالی نبود چونکه اسباب کشی داشتیم البته اسباب بندی داشتیم و همه برو بچ آشنا ایمن اومده بودن اونجا کمک که البته فقط دونفرشون کار می کردن آقای برزگری و مریم . بیژن و خانی اذیت می کردن بقیه هم تو آشپزخانه داشتن صبحونه می خوردن . خلاصه دیگه می دونی که ترکیت مریم و ده موبد چه سروصدایی راه می ندازه البته آنی نبود چون مامانش اینا دیشبش ساعت ۳ اومده بودن و اون چهارشنبه مرخصی بود . خلاصه کل شرکت جمع شده بود توی کارتون ها همه انباری که تو و آنی درست کرده بودین رو گذوشتن تو کارتون ده موبد می خواست بادکنک تولد زهرا رو هم بزاره تو کارتون . بعد زهرا اومد با بچه های پشتیبانی رفتن اون شرکت که اونجارو درست کنن و حدود ۱۰ آنی هم اومد که سرو سامون بده یعنی خداییش تا قبلش آقای برزگری و مریم مدیریت برعهده داشتن وگرنه که هیچی جمع نمی شد آخرشم مریم یه داد سر ده موبد کشید که یا این کارو می کنی یا می ری آی تی آی و باعث شد که ده موبد از ترس آی تی آی یک عالمه کمک کنه من حدود ۱۱ اومدم بیرون اونموقع داشت قفسه های توی انباری رو باز می کرد .
مثل اینکه امروز هم قراره اثاث رو با وانت بار ببرن و شنبه بریم جای جدید حالا تا شنبه صبر کن اخبار اول رو خودم بهت می دم
اومیداورم بهت خوش بگذره هر روز بنویس منتظرم

ارشاد پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:41 ق.ظ

سلام مونا جان . خوشحالم که به مقصد رسیدی.امیدوارم بزودی شراهیطی که میخوای محیا بشه.به امید موفقیت. شادو سبز باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد