سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

روز سوم

صبح ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم. رفتم پایین توی آشپزخانه، هیچی پیدا نکردم بخورم. یک لیوان چای ریختم و برگشتم بالا. اتاق را که ریخت و پاش کرده بودم باید جمع می کردم. مدام این سئوال توی ذهنم تکرار می شد که من اینور دنیا چی کار می کنم؟ دنبال چی آمدم؟ دنبال چی می گردم؟ آیا چیزی گم کردم؟ آیا زندگی من چیزی کم داره؟.....

ساعت 4 به ایستگاه قطار رفتم، ساعت 6:15 با یلدا قرار داشتم. باید سوار قطار می شدم و می رفتم به قسمت اصلی شهر که ادارات و مغازه ها و اینا توش هستند. رفتم ایستگاه قطار، به جای دکه بلیط فروشی یک دستگاه گذاشته بودن که باید نوع بلیط و مقصد را بهش می دادی و بهت می گفت که چقدر بریزی توی دستگاه تا بلیطت را بده... ولی می دونی قسمت مهمش چی بود؟ این بود که فقط سکه قبول می کرد و من حتی یک قرون ناقابل سکه توی کیفم نبود.منم که اصولاً دقیقه نود می رسم به همه چیز... تا بیام فکر کنم که چی کار کنم، قطار آمد و رد شد رفت... البته زیادم فرقی نمی کرد، چون باید همه این راه را برمی گشتم خانه ببینم که کاری از دست یکی از هم خانه ای ها که اون ساعت خانه بود بر می آمد یا نه با این شک که حتی نمی دونستم که در را برام باز می کنه یا نه... همه راه را برگشتم...(البته قبل از اینکه ادامه بدم باید یه موضوع جالب بگم و اینکه این منطقه ای که ما هستیم یک نوع پرنده هایی داره شبیه به کلاغ و اینارو اگر از زیر لانه شون رد شی، خوششون نمی یاد و می یان به سرت نوک می زنند، قابل توجه کلاغهای ایرانی) و سرم همش بالا بود که یه وقت به این کلاغهای محترم بی احترامی نشه... و رسیدم خانه و زنگ زدم... خوشبختانه از اونجایی که بخت با من یار بود، یکی دیگه از هم خانه ای هامون در را باز کرد و براش موضوع را تعریف کردم و ازش پول خورد خواستم و اون برام پول خورد آورد و من بدو بدو برگشتم ایستگاه قطار و.... رسیدم به شهر

توی شهر آدرسی را که یلدا داده بود را اشتباهی رفتم و خلاصه یه ذره گم شدم و خودم دوباره خودمو پیدا کردم و بالاخره یلدا رو دیدم و راه افتادیم به سمت یک فروشگاهی و....رفتیم خرید... اینجا ایییییییییینقدر همه چی گرونه که نگو... چند تا خرت و پرت کوچیک برای خوردن خریدیم شد 30 دلار و کرااااااااااااااااایه قطار.... واااااااااااای.... هفته ای 30 دلااااااااااااااار... و پول سیم کارت ماهی 50 دلااااااااااااااااااار.... همین امروز نزدیک 150 دلار پول خرج کردم... اینجوری پیش برم در کمتر از یک ماه پولم تمام می شه باید برگردم ایران...

در تمام مدتی که قدم می زدم کنار رودخانه و بین مردم و کنار مغازه ها به دنبال اون چیز متفاوتی می گشتم که به خاطرش خیلیها این همه راه را می آیند این طرف دنیا و همه چیز را، همه وابستگی هاشون را، همه عاداتشون را و هر آنچه که دارند را میگذارند و به اینجا می آیند، به دنبال چی؟

پیداش نکردم... اینجا تنها تفاوتی که تا حالا دیدم اینه که خیابونا و متروهاش یه کم تمیزتر و خلوت تره... ولی این نمی تونه انگیزه کافی برای موندن باشه...

تا فردا...

نظرات 2 + ارسال نظر
داریوش پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 07:21 ب.ظ

خوب من بازم اومدم ... ببینم هنوز اونجا کوالا پیدا نکردی ... بابا کلاغهای ایرانی با معرفت هستن با خود آدما زیاد کاری ندارن

مریم یکشنبه 2 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:50 ق.ظ

مونا جونم وقتی این رو خوندم حس کردم هایدی داره می نویسه مگه اونجا وسط شهر رودخونه داره؟:*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد