بالهایم را گشودم تا اوج بگیرم...پرواز کنم و از این زمین خاکی پر بگیرم...
بالهایم را گشودم تا از اسارت خاک رها شوم... پرواز کنم... پرنده باشم.
به ناگه او آمد و با نگاهش مرا قربانی ماندن کرد... ماندنی که خود باید آنرا برمیگرفتم...
اسارتی نه به زمین خاکی که به دل... دلی که درون من بود اما به پاهایم... به لبهایم زنجیر شده بود...
او آمد و شاید... بلندترین پرواز را در نگاهش تجربه کردم و دیگر... برای من... منی که پرنده ای قفسی بودم در آرزوی پرواز...
پرواز؛ تنها در انتهای نگاهش بود و نه در بالهایم...پرواز؛ تنها آرزوی دستان گرمش بود... پرواز؛ تنها یک حضور عاشقانه بود...
سلام
وبلاگ قشنگی داری
متنهای قشنگی هم توش نوشتی
موفق باشی