سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

پرواز

بالهایم را گشودم تا اوج بگیرم...پرواز کنم و از این زمین خاکی پر بگیرم...

بالهایم را گشودم تا از اسارت خاک رها شوم... پرواز کنم... پرنده باشم.

به ناگه او آمد و با نگاهش مرا قربانی ماندن کرد... ماندنی که خود باید آنرا برمیگرفتم...

اسارتی نه به زمین خاکی که به دل... دلی که درون من بود اما به پاهایم... به لبهایم زنجیر شده بود...

او آمد و شاید... بلندترین پرواز را در نگاهش تجربه کردم و دیگر... برای من... منی که پرنده ای قفسی بودم در آرزوی پرواز...

پرواز؛ تنها در انتهای نگاهش بود و نه در بالهایم...پرواز؛ تنها آرزوی دستان گرمش بود... پرواز؛ تنها یک حضور عاشقانه بود...

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
اسماعیل یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:16 ب.ظ http://www.sunnorth.blogsky.com

سلام
وبلاگ قشنگی داری
متنهای قشنگی هم توش نوشتی
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد