سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

روز اول

سه شنبه ۲۸/۶/۸۵ (تقدیم به دوستان آشنا)

تا امروز را برام نوشتین. از امروز به بعد را من براتون می نویسم. مدت نسبتاْ کمی با هم بودیم اما خلوص و دوستیمون اونقدر زیاد بود که علاوه بر چشمهامون دلهامون را هم به هم پیوند زد. حالا که ازتون دور میشم می دونم که اگر چشمهامون همدیگر را نبینه دلهامون همدیگر را فراموش نمی کنه. من یکی از بهترین دوره های زندگیمو در کنار شماها سپری کردم. جدایی ازتون برام خیلی سخت بود طوری که نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم.

هدیه ای را که بهم دادید را باز نکردم... نه تو خونه... نه تو فرودگاه... چون می دونستم اگر بازش کنم رفتنم خیلی سخت تر میشه. الان که براتون می نویسم، ساعت ۸:۳۰ و در هواپیما به سمت مالزی در حرکتم. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و اشکهام، صبحانه داده شد و همه خوابیدند. من تنها فرد بیدار اون قسمت بودم و چشمم مدام به کیفی بود که این هدیه در اون قرار داشت. هدیه ای که لحظه آخر بهم دادید و بهترین هدیه ممکن در دنیا بود.

می ترسیدم بازش کنم. می ترسیدم که دوباره نتونم جلوی اشکهامو بگیرم ولی دلم طاقت نداشت که بیشتر صبر کنم. به خودم قول دادم که به خودم مسلط باشم و با آرامش بازش کنم.

صفحه اولش عکس خودم بود با دست خطهای شما...بستمش، چشمهامو بستم و به اون روز سرد فکر کردم... مریم و زهرا یادتونه که این کلاه ها را که خریده چقدر سرش خندیدیم؟ یاد تصویر لحظه آخر افتادم که همتون دور ایستاده بودید و زهرا این هدیه را به من داد.

ورق زدم... اشک چشمهامو گرفت... تولد آنی یادم آمد و دوباره صحنه ای که همتون دور ایستاده بودید و زهرا این هدیه را به من داد.

عکس بعدی...آناهیتا، غزل، یادتونه که اونروز چقدر هر سه تامون از کار کردن خسته شده بودیم؟ نشستیم پیش هم تا مثل همیشه چند کلمه ای حرف بزنیم... سه عضو ثابت دفتر... یاد روزایی افتادم که سه تایی با هم تنها بودیم و روزهای قشنگی که برای فرار از سکوت و تنهایی اونجا برای خودمون درست می کردیم.

مریم... خیلی خوبه که توی همه عکسها یه جایی خودتو جا دادی... و ورق زدم...

آخرین روزی که آمده بودم شرکت... مریم تو با انرژی و شور و نشاطی که داری، همه را به شیطنت وا می داری... اون هفته،‌ هیچ جوره دلم نمیامد ازتون جدا شم. دوست داشتم هر روز پیشتون باشم... هر روز با هم حرف بزنیم... و حتی هر روز از دست هم عصبانی بشیم.... و دوباره یاد اون صحنه آخر افتادم... همتون دور ایستاده بودید و ....

اشک امون نمی داد که ادامه بدم... امون نمیداد که بنویسم... خاطرات... عکسها....

به عکسهای دبیرستانمون که رسیدم...دیگه واقعاْ نتونستم ادامه بدم... آلبومو بستم... اگر این روزها هم مثل اون روزها همش برام تبدیل به یه خاطره بشه....اگر این روزهام مثل اون روزها تمام شده باشه...

زهرای خوبم، حضورت در زندگی من یک تصادف نبود، حضور تو عطیه ای بود قسمتی از رویای منو رنگین کرد... بابت لحظه لحظه حضورت در زندگیم،‌ متشکرم

غزل مهربونم، شباهت بین ما بی دلیل نبود،‌ این شباهت باعث پیوند عمیق تر دوست ما شد....

مریم نازنینم، بی هیچ شکی تو هم از بهترین و عزیزترین دوستان منی،‌ تو با عشق سرشارت،‌روزهای یکنواخت ما را شیرین می کردی...

آناهیتای حامی،‌ دوست خوبم،‌همیشه بودنت در کنارم باعث دلگرمی من بود..

عماد جان، کار کردن در کنار تو برای من خیلی چیزها به همراه داشت.

you have always been, such a good friend to me through thunder and rain (chris de burg)

همزمان با دیدن عکست،‌ این آهنگ داشت برام تکرار می شد.

امیر عزیز، منابع انسانی محترم،

آخه بابا جان، یه خورده تو استخدام کارمندا دقت کن...منو استخدام کردین اونجا که چی بشه؟؟؟؟

از خلوص و صداقتت ممنون، دیگم دست از آدم فروشی بر دار...

بیژن عزیز، مدتی که دیدمت و شناختمت کوتاه بود اما در ادامه جمله ای که برای عماد نوشتم... موقع دیدن عکست این جمله برام تکرار می شد:

There are those who fight for the dreams they believe and those are men like you and me

داریوش عزیز، ببخشید اگر سر کامپیوترها باهات سربه سر گذاشتم. سر کامپیوتر من که بلایی نیاوردی... ولی خب حواستو جمع کن دیگه... درست backup بگیر که همه چی نپره یهو...

طلیعه عزیزم،‌ توی این مدت خوب فهمیدم که باورهاتو می شناسی و اون ها رو باور داری... فراموشت نمی کنم

زهره عزیزم،‌ مدت زمان کمی را با هم بودیم اما همیشه از شیطنتت لذت بردم....

دوستان خوبم... دوستتون دارم و عشق من همیشه و همیشه همراه شماست،‌ چه پیشتون باشم و چه نباشم. یک بار دیگه از همتون بابت اون هدیه قشنگ تشکر می کنم...

دوستای خوبم... هر موقع که دور هم جمع بودید،‌ من را هم به یاد داشته باشید...

عشق برای همه شما...

ساعت ۵:۱۰ روز سه شنبه از فرودگاه مالزی

نظرات 2 + ارسال نظر
عماد چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 12:16 ب.ظ

Dear mona

I missed you so much, in every single moment of my life...
omidvaram khuuuuuub bashi
دیشب تفعل زدم:
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود - داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود...

غزل پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:03 ق.ظ

مونا جونم هیچی نمی تونم بگم فقط اینکه مرسی به خاطر متنت خیلی ممنون واقعا خوشحالم که هرچند کم ولی باهات آشنا شدم همیشه هم دوست خوبم با یه اختلاف توی واو
مواظب خودت باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد