سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

روز هشتم (سه شنبه)

صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم داشتم که از در خانه بیرون نرم و یکسری از کارها را به صورت آنلاین انجام بدم.

یک رزومه درست کردم و برای چند تا شرکتی که توی اینترنت پیدا کرده بودم فرستادم. حدود نیم ساعت بعد   مبایلم زنگ خورد. از یکی از اون شرکتها تماس گرفته بودند و زمانی را برای مصاحبه تنظیم کردند. مجبور شدم که حاضر شم و به سمت مقصد حرکت کنم. اما آدرس؟ هیچ ایده ای نداشتم که این آدرس در کدام قسمت شهر قرار داره... با یلدا تماس گرفتم، اونم هیچ ایده ای نداشت، شماره ای بهم داد و گفت که با این شماره تماس بگیر، کمکت می کنه. با شماره تماس گرفتم، اوپراتور گوشی را برداشت... گفتم: می خواستم به خیابان بیرودسرت برم، و می خواستم بدونم که چه طوری باید به اونجا رفت؟ گفت: الآن کجا هستی؟ گفتم در خیابان لیتلر... و شروع کرد به آدرس دادن، که از کجا برو، کدام اتوبوس را در چه ساعتی بگیر، این اتوبوس تو را تا کجا می بره، از اونجا ساعت چند، سوار چه اتوبوسی بشو و .... از در که آمدم بیرون، از این سرویسی که تا به حال ندیده بودم، خیلی لذت بردم... به سمت اتوبوس رفتم، راس ساعتی که گفته بود، اتوبوس آمد و سوار شدم... اما فکر کنم یه ایستگاهی را رد کردم که بعد از مشورت با راننده، پیاده شدم. و دوباره از اون ایستگاه تماس گرفتم. " من روبه روی بیمارستان الیزابت هستم، میخواستم هر چه سریعتر به بیرودسرت بروم، و مجدداً درست مثل بار اول تمامی مسیرهایی که باید می رفتم را بهم گفت. و من از اونجایی که کاملاً با محل غریبه بودم، چندین بار با این شماره تماس گرفتم، تا بالاخره موفق شدم به محل مورد نظر برسم... وارد دفتر که شدم، با منشی هماهنگ کردم که با آقای متیو وقت مصاحبه داشتم. کمی منتظر ماندم و آقای متیو آمد و برای مصاحبه به یکی از اتاقها راهنماییم کرد... از اونجایی که می دید من تازه وارد این کشور شدم و بسیاری از اصطلاحات کاری را نمی دانم، تمامی آنها را برایم توضیح داد و در نهایت کارتش را به من داد و ازم خواست که پس از تصمیم گیری در مورد این کار، باهاش تماس بگیرم..

اگر دوست دارید که بدونید تصمیمم چی بود... کار را نخواستم... چون ساعت کاریش زیاد بود... در ضمن اگر وقت کردید، به تبلیغات کاری اینجا یک سری بزنید... جالبه که اینجا کار و محیط کار را طوری تبلیغ می کنند که انگار می خواهند یکی از اجناسی را که روی دستشون مانده را بفروشند...

تا فردا...

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
داریوش چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 07:57 ق.ظ

سلام ... خوب حالا کارش چی بود؟ ...اگه خوب پول میدن ما هم بلند شیم بیایم اونجا ... شاید هم تونستیم یه شعبه جدید شرکت رو اونجا بزنیم

مریم چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:48 ق.ظ

مونا جونم سخت نگیر کار همینه دیگه و اگر کار خوبی هست و دوسش داری بیخیال ساعت کاری زیادش بشو ؛
مونا ضریب تاخیرش چنده؟ :P
رlستی از این کار خیلی خوشم اومد همون که زنگ زدی آدرس گرفتی ؛ یادت باشه برگشتی ایران از این دفتر ها بزنیم و به مردم آدرس بدیم ما اینجا همچین چیزی نداریم کلی میخندیم مردم رو می زاریم سر کار .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد