سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

روز دوازدهم (شنبه)

سلام دوستای خوبم

به بزرگی خودتون ببخشید اگر بعضی وقتها یکمی با تاخیر می نویسم ، آخه برای نوشتن باید هیچ کار دیگه ای نکنم و فقط بنویسم... ولی اونروزایی که نمی نویسم احتمالاً ذهنم به کارای دیگه ای مشغوله و تمرکزبرای نوشتن ندارم.

به هر صورت... یک روز شنبه دیگه در بریسبین استرالیا رسید و ما هم تصمیم گرفتیم بیرون بریم... نمی گم چقدر طول کشید تا بالاخره از در خانه خارج شیم... فقط بدونید که بعد از صبحانه تصمیم گرفتیم و بعد از ناهار رفتیم...

به سمت پارک جدیدی که تا به حال ندیده بودم رفتیم... که بازهم از خیابان کویینز معروف گذشتیم و دوباره پر از آدم بود و آدمهایی که هر کدوم داشتن یک جایی می رفتند و یک کاری می کردند...به سمت پارکی که در انتهای یکی از تقاطعهای انتهایی این خیابان قرار داشت رفتیم... وارد فضای پارک که شدیم ایستگاه کرایه دوچرخه قرار داشت... به سمت رودخانه حرکت کردیم... چقدر عروس... از هر طرف پارک که حرکت می کردیم یک گروه را که دور و بر عروس و دامادی قرار داشتند را می دیدیم... عروسها کاملاً صورتهای ساده و لباسهای ساده ای داشتند... همه را با تعجب نگاه می کردم و رد می شدم... به یلدا گفتم: به نظر تو روز عروسی اینها دقیقاً چه فرقی با روزهای دیگه زندگیشون داره؟؟ البته به جز اینکه یکسری دوست و آشنا جمع می شوند و اینها رسماْ‌ زن و شوهر می شوند... ولی به غیر از اون...اینها از کوچکترین آرایشی استفاده نکردند... توی کشور ما عروسها از ساعت 7 صبح می روند توی آرایشگاه و ساعت 3 بعد از ظهر بیرون می آیند بیرون و وقتی که می آیند بیرون نه خودشون دیگه خودشونو می شناسند و نه اون دامادی که آمده دنبالشون  (البته اینو نگفتم که چیزی را تحت سئوال ببرمااااااااا....‌چون خودم یک دخترم و قراره همین اتفاق برام بیفته ...فقط قصد مقایسه داشتم...)و اینجا سخت ترین کاری که می کنند اینه که یک لباس سفید که اونم غالباْ‌ ساده است تنشون می کنند و میان سر مجلس عروسیشون... و این تفاوت خیییییییییییییلی برام جالب بود...

به سمت رودخانه حرکت کردیم... به یک پلی رسیدیم که مخصوص عابرین پیاده بود و دونده ها و دوچرخه سوارها... البته اون فقط یک پل عابر پیاده ای که از روی رودخانه می گذشت نبود... اندازه اون پل به همان اندازه پلهایی بود که اتومبیل از روی آن رد می شد...و این البته به این خاطره که رودخانه اش یکمی بزرگتر از رودخانه های عادی است... و روی پلها یک قسمتی تعبیه شده بود که مثل خروجی از روی پل بود... گفتم: خروجی به کجا؟؟؟ وسط رودخانه؟؟؟ و با یلدا رفتیم که بفهمیم خروجی به کجا... و خروجی به یک فضای بسیار رمااااااانتیکی بود که توش صندلی گذاشته بودند و عابرین می تونستند اونجا بنشینند و به غروب آفتاب و رودخانه و پرنده های در حال پرواز  و نمای ساختمانهای کنار رودخانه نگاه کنند...آآآآآآآآآآآه ه ه ه.... نمی تونم براتون توصیف کنم که چقدر این صحنه جالب بود و این یکی از زیباترین جاهایی بود که در مدت اقامتم در اینجا رفته بودم...

شبتون بخیر

تا بعد

 

نظرات 2 + ارسال نظر
داریوش یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:17 ب.ظ

گفتی پل یاد سیو سه پل اصفهان افتادم ... میگی چه ربطی داره ؟ صبر کن ... پارسال که با دستام رفته بودیم اصفهان حدود ۳ نیمه شب بود که رفتیم روی پل و از اونجا چند هزار تا مرغابی دیدیم که داشتم روی رودخونه استراحت میکردن .... در مورد عروسی هم که نگو خوبه یکی به این موضوع اعتراف کرد که داماد بیچاره نیم میلیون باید پیاده بشه واسه یه آرایشگاه .. فعلا خداحافظ

مریم شنبه 15 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:13 ق.ظ

سلام و مونا یادت باشه ها هاااااااااااااااااااااااااااااااااااا وب لاگ رو یک هفته است آپدیت نکردی:( چرا آخه چرا ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد