سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

روز پنجم (شنبه)

بریسبین ساعت ۱۱:۳۰ شب

سلام... امیدوارم که همتون خوب باشید

یه روز دیگه... یه روز تعطیل... رفتیم شهر را یک دور کوچولو بزنیم... امروز شهر جالب تر از هر روزش بود...همه خانواده ها آمده بودند بیرون برای گردش آخر هفته... بعضی ها با دوچرخه،‌ بعضی ها پیاده... توی پارکها... حالت پیک نیک... خیابونها پر بود از آدم... آدمهایی که انگار از اینکه امروز تعطیلند،‌ شادند.

کنار یکی از مراکز خرید که می خواستیم بریم تو،‌ یک مرد جوانی نشسته بود،‌ که سر تا پا لباسهای نقره ای پوشیده بود و روی سرش هم با ربانهای نقره ای به رنگ لباسهاش در آورده بود. یلدا یک اشاره ای کرد که اینا گداهای اینجان... برام جالب بود،‌ گدای اینشکلی؟!

رفتیم توی مارکت... قسمت لوازم آرایش... یه دوری توی قسمت عطرها زدیم و به قسمتهای دیگشو هم گشتیم... موقع بیرون آمدن به جای اون پسر سر تا پا نقره ای یه دختر بچه ترامپت به دست ایستاده بود که توی جعبه جلوش پر از پول بود.

رفتیم به سمت رودخانه که سوار قایق شیم... قایق سواری روی رودخانه هم حال خاص خودشو داره...

بعد از اینکه کارمون توی شهر تمام شد به سمت قطار رفتیم که به خانه برگردیم... یک اکیپ همزمان با ما وارد قطار شدن... پسرها با موهای بلند... لباسهای چسب... ابروهای کاملاً برداشته و نازک... چهره های آرایش کرده... انواع و اقسام آویز به لب و بینی و گوش آویزان کرده بودند...رنگ لباسها جوری بود که قطعاً جلب توجه هر آدم نابینایی رو هم می کرد...و دخترها هم به همان صورت... ولی چون دختر بودند، خیلی تو زوق نمی خورد... با سر و صدا وارد قطار شدند... به یلدا اشاره کردم که اینا؟؟؟

گفت اینجا زیاد می بینیشون... اغلب به همین صورت گروهی حرکت می کنند و برای خودشون یک انجمن دارند... اونقدر سرو صدا راه انداخته بودند که صدا به صدا نمی رسید.

خانه که برگشتیم... مارگارت تنهایی شام می خورد... شامش را که خورد بلند شد و شروع به پرس و جو راجع به اینکه کجاها رفتیم و چی کارا کردیم کرد...یه کمی کیک و شیر خوردم و به اتاق رفتم و نشستم پای کامپیوتر به انجام تحقیقات... تا الان که دارم اینو براتون می نویسم و ساعت از دوازده شب گذشته.

شبتون بخیر