سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

روز ششم (یکشنبه)

یک روز تعطیل در بریسبین استرالیا
تصمیم گرفتیم که این روز را بیرون نریم و توی خانه به کارهای خودمون و خانه برسیم... صبح خیلی کلافه بودم، شب قبلش خواب آشفته ای دیده بودم... صدای موسیقی ملایم از طرف اتاق مارگارت به گوشم رسید... به سمت اتاقش رفتم... دیدم روی کاناپه دراز کشیده و داره به موسیقی گوش می ده... صدام کرد گفت: دوربین دیجیتال داری؟؟ گفتم آره... گفت: می خواهم ازم چند تا عکس بگیری... می خواهم برای "MY MAN" بفرستم... لازم به ذکر هست که مارگارت تقریبًا 60 و خورده ای سال داره و و یک دوست پسر آفریقایی داره... گفتم: حتماً، هر موقع که خواستی صدام کن. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدام کرد... "I'm ready" آرایش کرده بود و یک لباس نارنجی که به رنگ روشن پوستش خیلی می یامد پوشیده بود... من تقریباً یک ساعت داشتم دور خانه راه می رفتم و در انواع و اقسام حالات ازش عکس می گرفتم و مدام فکر می کردم که زنهای توی این سن و سال در کشور ما چه کار می کنن؟؟؟ و مطمئن بودم که این کار شاید آخرین کاری باشه که انجام می دهند.
ساندیا دانشجوی کامپیوتر، 19 سال داره و یکی دیگر از هم خانه ای های ماست... کار مارگارت که با من تمام شد به سراغ ساندیا که داشت با کامپیوتر من ور می رفت تا شاید بتونه سرعتش را کمی بالا ببره آمد و گفت: "می شه برام با عکسهایی که گرفتم یک کلیپ درست کنی؟؟؟" و من و یلدا و ساندیا، عین سه تا مجسمه که تازه درستشون کردن بهش خیره شدیم... کلیپ؟؟ من و یلدا نگاهی به هم کردیم و با حالتی که انگار درست شنیدیم ولی درست نشنیدیم گفتیم...کلیپ؟؟؟؟؟ گفت: یه موسیقی ملایم هم می خواهم بگذارم روش...و دوباره: موسیقی؟؟؟؟؟ ساندیا بعد از اینکه یه کمی اینور اونور شد گفت: "yes sure, I’ll be there in a minute"...
ظهر که مشغول غذا درست کردن بودیم، آمد و به خاطر کاری که براش کرده بودیم تشکر کرد و گفت که می خواهد برامون شام درست کنه... اون از اینکه میزبان دیگران باشه خیلی لذت می بره. ما هم قبول کردیم و چون من گوشت خوک نمی خورم، بهم گفت که یک ظرف مخصوص با سبزیجات برام درست می کنه.
شب، غذا رو که درست کرد میز را چید، من داشتم بالا با دوستان شرکتم چت می کردم. یلدا اینقدر منو صدا زد تا بالاخره به دوستام گفتم که چند دقیقه ای منتظر بمانند تا من برگردم. یک شام خوشمزه که از مخلوط نخود و لوبیا و ذرت و هویج که با مایع تخم مرغ لای خمیر ریخته شده بود، درست کرده بود. از اینکه می دید ما از شامی که درست کرده لذت می بریم، چشماش برق میزد. شامم که تمام شد گفت اگر دوست داری بری و به ادامه چت برسی، برو. از این حرفش خوشم آمد. انگار دقیقاً حال و هوای تو رو می فهمه.
بالا آمدم و تا دیروقت بیدار بودم، و به همین خاطر نتونستم این پست را به موقع براتون بنویسم.
تا فردا...
نظرات 1 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:44 ق.ظ

مونا ؛ این مارگارت عجب آدم جالبی هستااااا . وقتی خواستی برگردی اونم با خودت بیار فکر کنم بیاد شرکت خوبه:P مونا جان اگه مرغ اونجا نیست و تو هم سبزیجات دلت رو زده می خوای برات مرغ بفرستیم؟ فقط بگو زنده می خوای یا یخ زده؟
قربونت برررررررررررررررررررررررررررررررم ؛ به امید دیدار:*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد