دیرگاهی است که صدایت میزنم
و دیگر صدایم را نمیشنوی
و دیرگاهی است که از پشت پنجرههای بسته نظاره ات میکنم
و دیرگاهی است که دیگر نیستی
نمیدانم...
شاید پشت همین پنجره های بسته،
تنها جائیست که بودنم، بودنت، معنا مییابد
شاید اینجا در چند قدمی نگاهی بیحاصل،
تنها جائیست که رقص حضورم، رقص حضورت، نمایان میشود
شاید اینجا و تنها اینجاست که
باید بود
که فردا تنها نگاهی است بی حاصل به دستهای تهی امروزم...
و امروز...
تنها خاطره ایست بر تن بی باور فردا!
سلامممممممممم
آخ جوننن وبلاگ داری چه خوشگل شعراتتت
من اینطور ی شعر دوست دارم
آخ جون خوشم می یاد که وبلاگ داری منم درست می کنم زودی
وا غزل چرا آبرو می بری مگه تا حالا وبلاگ ندیدی عزیزم.