فریاد آسمان را شنیدم و
بی صبرانه به تماشای سحر گریختم
غافل از هم همه بی درنگ شب که
سکوت را فریاد میزد و من
چه بی صبرانه دنیایی را نظاره میکردم که
فریادش، دیدار با حقیقتی بود که
من رویای خود را بر آن بنا نهاده بودم.
زمینم و دیدار میخواهم با ماه نو
جهانم که برگرده بی حضور تو سوار شدهام
و رویای تو را بر پرده تصوراتت تصویر میکنم
و خود آنم که بی هیچ تصویری از فردا،
به سوی نهایتی میروم که
راهی جز رفتن آن نیست...
قشنگ بود
موفق باشی