سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

من نه منم

((خواجه مجو که من منم .من نه منم نه من منم
گر تو تویی و من منم . من نه منم نه من منم))

دیدمت در پس پرده‌های پندار که
صبور و بی آلایش گام برمی‌داشتی و من
چه بی صبرانه نظاره‌ات می‌کردم، گویی که
به سوی من گام برمی‌داری و من هیچ نمی‌دانستم
که این تمامی هستی من است که با چشمانت
از سویی به سوی دیگر می‌رود،
و هیچ نمی‌دانستم که سالهاست در گوشه‌ای بیتوته کردی و من
چه تشنه لبان به دیدارت آمده بودم.

اینبار

ایستادم و به افق نگریستم
و اینبار شاید برای اولین بار هیچ نپرسیدم، از هیچ...
و تنها به دلهره احساس عشق، اجازه حضور دادم و
به نسیمی که در لابه‌لای گیسوانم غوطه ور بود.
اینبار هیچ نگفتم از هیچ و دست در دست عشق،
به تماشای غروب دل انگیز نشستم و امواج خروشان.
شاید اینبار باید هیچ نگفت و تنها به دلهره حضور عشق،
اجازه طنین داد...

خوابگرد

آرام و بی تلاتم، به خواب آشفته فرو رفته‌ایم
و خوابگردانی بی‌تمنا شده‌ایم،
تنها نسیمی ملایم شاید،
خواب آشفته را آشفته تر سازد و ...
بی‌هیچ جنجالی عبور می‌کنیم.
خوابگردانی که هیچ نمی‌پرسند، هیچ نمی‌خواهند و
از هیچ عبور می‌کنند.
و عشق تنها قربانی این رویای آشفته است...
آه، اگر عشق دستم می‌گرفت
"و همدلی چیزی است که به آن نیاز داریم دوست من
که عشق کافی برای ادامه وجود ندارد."

دریا

نظاره گری بیش نیستم،
در ساحل دریا،
که طلوع و غروب را نظاره می‌کنم
و امواج پر تلاتمی را که گهگاه به دور دست می‌روند
و گه، ترنمی در چند قدمی به جای می‌گذارند...
گام بر میدارم و می‌نگرم، بر جای پاهای خود، که لحظه‌هایم را پر می‌کنند
و امواج، که چگونه لحظه‌هایم را می‌شویند و با خود می‌برند،
به کجا، هیچ نمی‌دانم؟!

دیدار باید

دیدار باید
حضور متعالی را، سرچشمه وجود را،
سرچشمه زندگی را.
دیدار باید
چشمان منتظر را، آغوش بی بهانه را،
حضور عشق را
در این فرصت زندگی
انتهای حضور مقدسی را که به برکت حضورش، حضور یافتم را
دیدار باید
شاید که دیدار به درازا انجامد،
اما...
چشمان منتظر را همچنان به جاده زندگی خواهم دوخت و هر لحظه،
َشوق رسیدن را در قلبم تکرار خواهم کرد.
شوق بازگشت به خانه ...

درد انسان

"درد انسان درک نشدن او توسط دیگران نیست،
درد انسان درک نشدن انسان توسط خودش است."

تصویر

بنگر بر روزهای زندگیم که چگونه یکی پس از دیگری ،
از پس هم می‌آیند و می‌روند و من،
تنها نظاره گری بر سراب زندگی...
هر نقاشی نقش خود را تصویر می‌کند و
من،حیران، که این موج مرا به کدامین سمت خواهد برد؟
ناشناس!
آمدی تا تو نیز حضورت را بر پرده آشفته زندگیم
نقاشی کنی و هیچ نمی‌دانستی که
صحنه آشفته را آشفته تر کردی و ماندی.
اینبار خودم را برایت تصویر خواهم کرد
بر پرده خیالت خواهم نشست...
و از چشمان منتظرم خواهم گفت و از دستانی که
در جستجوی دستانت آمده اند...
از بالهایم خواهم گفت که شوق پرواز را هم همه می‌کنند.
اینبار خواهم گفت که گر رفتم، بدان که کوله بار خاطرت را
هیچگاه به مادر مهربان زمین و به دستان زمان نخواهم سپرد..
" شیشه پنجره را باران شست، از دل من اما...
چه کسی نقش تو را خواهد شست."

غریبانه

فریاد آسمان را شنیدم و
بی صبرانه به تماشای سحر گریختم
غافل از هم همه بی درنگ شب که
سکوت را فریاد می‌زد و من
چه بی صبرانه دنیایی را نظاره می‌کردم که
فریادش، دیدار با حقیقتی بود که
من رویای خود را بر آن بنا نهاده بودم.
زمینم و دیدار می‌خواهم با ماه نو
جهانم که برگرده بی حضور تو سوار شده‌ام
و رویای تو را بر پرده تصوراتت تصویر می‌کنم
و خود آنم که بی هیچ تصویری از فردا،
به سوی نهایتی می‌روم که
راهی جز رفتن آن نیست...