سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

کوه و دشت

یه بزرگی گفته :
" یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاطی به اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است عزیز:
در سایه کوه باید از دشت گذشت"
آری، زیبایی زندگی در سایه زشتی‌هاش پدیدار می‌شه
شادی‌های اون توی غمهاش پدیدار می‌شه
و عشق با نفرت معنا پیدا می‌کنه

انتظار

دیدمت در غروب، به انتظار نشسته‌ای
و چون کشتی به گل نشسته‌،
در کنار ساحل پهلو گرفته‌ای
به انتظار ماه نمی‌دانم آیا، یا طلوعی دیگر
به انتظار فردایی، که بازهم از هر کرانه،
نور پر عشق و بی دریغ آفتاب،
بار دیگر ،
بودن تو را، بودن مرا، معنایی دوباره بخشد.

یک پیام

مدت زیادی است که کتابی روی یکی از میزهای اتاقم، در دفتر کارم هست
همیشه این کتاب و عنوان اون را می‌دیدم اما هیچوقت توجهی بهش نمی‌کردم
تا این که امروز صبح جمله ای که روی جلد این کتاب نوشته شده بود منو میخکوب کرد
این همه وقته که من این کتاب رو می‌بینم اما هیچوقت این جمله رو حتی ندیده بودم
برای من پیامی در بر داشت، گفتم بنویسمش شاید برای شما هم پیامی داشته باشه
روی این کتاب نوشته شده بود:
"از این که زندگیتان پایان می‌یابد نترسید،
از آن بترسید که زندگی را هیچ گاه آغاز نکنید."
این جمله خیلی زیاد منو یاد جمله‌ای انداخت که هر روز زندگیم با منه:
"ترس من از مرگ نیست، ترس من از بیهوده زیستن است."

برای تو...

روزی دوستی برایم گفت:

"باغی داشتم برای روزهای بی نور
و شبهای بی ستاره و راههای غبارآلود
جایی که سکوت و علف می‌روئید
صدای پای عشق نبود
و نه هیچ زیبایی و شادی
و من آنجا تنها بودم
تا این که ناگهان از میان سکوت
مثل یک پرنده
صدای دلنواز دوستی آمد....
که نزدیک می‌شد..."

" اگر برای تو شعری عاشقانه بخوانم
این شعر تا ابد با تو خواهد زیست
حتی وقتی دیگر من نباشم
پس بگذار برایت شعری عاشقانه بخوانم
شعری از اعماق جان
که مرا به یاد تو آورد
شعری که همیشه با تو بماند:
دوستت دارم"

و من امروز این شعر عاشقانه را به تو تقدیم می‌کنم
دوست من...

دیرگاهی است....

دیرگاهی است که صدایت می‌زنم
و دیگر صدایم را نمی‌شنوی
و دیرگاهی است که از پشت پنجره‌های بسته نظاره ات می‌کنم
و دیرگاهی است که دیگر نیستی
نمی‌دانم...
شاید پشت همین پنجره های بسته،
تنها جائیست که بودنم، بودنت، معنا می‌یابد
شاید اینجا در چند قدمی نگاهی بی‌حاصل،
تنها جائیست که رقص حضورم، رقص حضورت، نمایان می‌شود
شاید اینجا و تنها اینجاست که
باید بود
که فردا تنها نگاهی است بی حاصل به دستهای تهی امروزم...
و امروز...
تنها خاطره ایست بر تن بی باور فردا!

من گم شده‌ام

من گم شده‌ام
در هزارتوی افکارم
در اعماق احساسم
در گوشه‌ای از این شهر، این شهر نه چندان بزرگ، نمیدانم
شاید هم بزرگ
با ْآدمهای همه رنگ
من گم شده‌ام
بی هیچ خاطره‌ای، بی هیچ آرزویی،
من در امروز گم شده‌ام،
شاید صدای فرداها بیدارم کند.
من در این پهنای بی انتها، بی یارو تنها، در این فضای پوچ و تهی
گم شده‌ام.