روزی دوستی برایم گفت:
"باغی داشتم برای روزهای بی نور
و شبهای بی ستاره و راههای غبارآلود
جایی که سکوت و علف میروئید
صدای پای عشق نبود
و نه هیچ زیبایی و شادی
و من آنجا تنها بودم
تا این که ناگهان از میان سکوت
مثل یک پرنده
صدای دلنواز دوستی آمد....
که نزدیک میشد..."
" اگر برای تو شعری عاشقانه بخوانم
این شعر تا ابد با تو خواهد زیست
حتی وقتی دیگر من نباشم
پس بگذار برایت شعری عاشقانه بخوانم
شعری از اعماق جان
که مرا به یاد تو آورد
شعری که همیشه با تو بماند:
دوستت دارم"
و من امروز این شعر عاشقانه را به تو تقدیم میکنم
دوست من...