سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

بارون

بعضی وقتا آسمون دل آدم یه جوری ابری می شه که حتی دیگه بارونم نمی تونه اونو باز کنه...

آخ که عاشق بارونم... و اون بوی نمی که بعدش می یاد... روح آدم تازه می شه... به قول یکی از دوستام می گفت: بعد از بارون بوی آدمیزاد می یاد... فکر کنم همینه که حس تازگی می ده... بوی آدمیزاد... که تو این دورو زمونه خیلی کم حس می شه.

کاش که زودتر بارون بیاد

رفتی

دیده بر هم نهادم و دیدمت... درست آنجا ایستاده بوده بودی.

دیده گشودم و دیگر هیچگاه ندیدمت... تو رفته بودی و من همچنان بر جایگاه ابدی خود تکیه زده بودم.

ساکت و آرام... و بر تغییر می نگریستم...تغییر فصول. تغییر انسان. تغییر زندگی.و تغییر من.

در شبی سرد و پاییزی مثل همیشه... من ماندم و تو قدم زنان بر برگهای زرد خشک شده... رفتی...

موجای دریا

دیدی بعضی وقتا افکار آدم، عین موجای ساحل می شن؟ انگار هیچ کاری ندارن بجز اینکه محکم خودشونو بکوبن به اینور و اونور و نذارن آدم هیییییییچ کاری رو از پیش ببره... آلان من شدم عیییییییین اون موجا.... هیچ کاری نمی تونم بکنم... نه حتی دیگه می تونم بشینم دو خط حرف حساب بنویسم... و نه حتی دو تا خط حساب، ننویسم... نمی دونم شاید همین حکایت تازست تو زندگی ما... مثل آدمایی که بیدارنو نمی دونن تو خوابن یا اینکه نه، خوابند و تو خواب بیدارن. حکایت است که؛ هر رفتنی رسیدن نیست....اما برای رسیدن، راهی جز رفتن نیست... ما هم بالاخره باید مثل همه...یواش یواش باور کنیم که راهی جز رفتن نیست...

 

بی قرار

گفتم دل و جان در سر کارت کردم           هر چیز که داشتم نثارت کردم

گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی          آن من بودم که بی قرارت کردم

جاده

امروز همان فرداییست که دیروز به آن می اندیشیدیم                                                      

به دنبال چه می گشتم در پیچهای ناپیدای جاده بی انتهای زندگی که هیچ از نهایتش نمی دانستم...

امروزی را که در آنم فدای کدامین طلوع دوباره... کدامین دوستی... کدامین عشق میکردم...

به دنبال چه می گشتم...

فردایی نیست؛ دیروزی نیست؛ امروز تنها حقیقت زندگی است؛

امروزی را که در آنم به شهر رویاییم گام خواهم گذاشت و به آرزوهایم سلام خواهم کرد... 

عشق در چند قدمی است؛ پشت این شب بوها؛ لای آن پیچک مغرور و بلند؛ در همین نزدیکی است...

پشت آن زمزمه بی پروا؛ لای گلبرگ صفا؛ عشق در چند قدمی است...

عشق اینجاست... زیر پاهایم... در همین جاده ای که هیچ نمی دانم به کجا خواهد رفت اما در آن گام بر می دارم.

امروز عشق خواهم ورزید؛ فردا دیر است...

                                                                  

بی حوصله

بی حوصله گام برمی داشتم در کوچه پس کوچه های انتظارم
غرق در رویا
بی آنکه لحظه ای ترنم باران را بر فراز گیسوانم و انعکاس آن در زیر پاهایم را احساس کنم
بی آنکه لحظه ای نگاهی بر مادر بی حوصله ای که نگران فردایی بود و یا پدری خسته تر که اندر تب و تاب زمانه وا مانده بود، بیندازم
بی حوصله همچنان گام بر می داشتم و هیچ نمی دانستم که به کدامین خیابان قدم می گذارم
قدمهایی تند و آهسته از پس و پیش هم و ترنم باران...
و هیچ نمی شنیدم صدای زوزه گرگی یا زمزمه چکاوکی و تنها گام بر می داشتم
در هیچستان انتظارم که سبز بروید و
هیچ نمی دانستم از فریادی که در گلو خفه شده بود و هیچ نمی دانستم از ناله کودکانه
و تنها
در هیچستان انتظارم گام بر می داشتم...

فراموشم کنید...

فریاد دارم... فریاد از انسان
فراموشم کنید ... فراموشم کنید و بگذارید تا در درد انسان بودنم بمانم...
درد هم آغوشی با احساس؛ درد گناه دوست داشتن؛ درد حضور منطق؛ درد فریاد دیگران
فراموشم کنید و بگذارید تا با فراموشی پیوند بخورم؛
در فضایی که نه انسان هست، نه احساس و نه منطق
بگذارید تا نبینم، نشنوم، نخواهم، نگویم، ندانم...
یگذارید تا فراموش شوم،
تا در فراموشی مطلق غوطه ور شوم، سبک شوم، رها شوم
و خاموش شوم، و خاموش بمانم و به خاموشی خود ببالم...
فراموشم کنید...

گامهایم...

ازش فرار میکردم، شاید چون جاده ای رو که توش قدم بر می داشتم باور نداشتم،
یا شاید باور نداشتم که لیاقتشو دارم.
اما وقتی که ایستادم و چشم گشودم و دیدم که توی همین جاده ...
همه چیز داره از دستم میره، و فهمیدم که اینجا همونجاییه که میگفتن...
همونجایی که باید باشه، همونی که باید باشه...
دیگه نمی دونستم که برگشتن فایده داره یا نه..
دیگه حتی نمی دونستم که باید برگردم یا نه...
دیگه هیچی نمیدونستم، و خودم را گناه کار نمی دیدم، چون طبیعت انسان ندانستنه
فقط تصمیم گرفتم که گام بردارم، به جلو یا عقب زیاد فرقی نداشت...
فقط تصمیم گرفتم که گام بردارم...
بدون اینکه نتیجش مهم باشه..
فقط تصمیم گرفتم گام بردارم، بدون ترسهام
فقط تصمیم گرفتم گام بردارم...