بعضی وقتا آسمون دل آدم یه جوری ابری می شه که حتی دیگه بارونم نمی تونه اونو باز کنه...
آخ که عاشق بارونم... و اون بوی نمی که بعدش می یاد... روح آدم تازه می شه... به قول یکی از دوستام می گفت: بعد از بارون بوی آدمیزاد می یاد... فکر کنم همینه که حس تازگی می ده... بوی آدمیزاد... که تو این دورو زمونه خیلی کم حس می شه.
کاش که زودتر بارون بیاد
دیده بر هم نهادم و دیدمت... درست آنجا ایستاده بوده بودی.
دیده گشودم و دیگر هیچگاه ندیدمت... تو رفته بودی و من همچنان بر جایگاه ابدی خود تکیه زده بودم.
ساکت و آرام... و بر تغییر می نگریستم...تغییر فصول. تغییر انسان. تغییر زندگی.و تغییر من.
در شبی سرد و پاییزی مثل همیشه... من ماندم و تو قدم زنان بر برگهای زرد خشک شده... رفتی...
دیدی بعضی وقتا افکار آدم، عین موجای ساحل می شن؟ انگار هیچ کاری ندارن بجز اینکه محکم خودشونو بکوبن به اینور و اونور و نذارن آدم هیییییییچ کاری رو از پیش ببره... آلان من شدم عیییییییین اون موجا.... هیچ کاری نمی تونم بکنم... نه حتی دیگه می تونم بشینم دو خط حرف حساب بنویسم... و نه حتی دو تا خط حساب، ننویسم... نمی دونم شاید همین حکایت تازست تو زندگی ما... مثل آدمایی که بیدارنو نمی دونن تو خوابن یا اینکه نه، خوابند و تو خواب بیدارن. حکایت است که؛ هر رفتنی رسیدن نیست....اما برای رسیدن، راهی جز رفتن نیست... ما هم بالاخره باید مثل همه...یواش یواش باور کنیم که راهی جز رفتن نیست...
گفتم دل و جان در سر کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی آن من بودم که بی قرارت کردم
امروز همان فرداییست که دیروز به آن می اندیشیدیم
به دنبال چه می گشتم در پیچهای ناپیدای جاده بی انتهای زندگی که هیچ از نهایتش نمی دانستم...
امروزی را که در آنم فدای کدامین طلوع دوباره... کدامین دوستی... کدامین عشق میکردم...
به دنبال چه می گشتم...
فردایی نیست؛ دیروزی نیست؛ امروز تنها حقیقت زندگی است؛
امروزی را که در آنم به شهر رویاییم گام خواهم گذاشت و به آرزوهایم سلام خواهم کرد...
عشق در چند قدمی است؛ پشت این شب بوها؛ لای آن پیچک مغرور و بلند؛ در همین نزدیکی است...
پشت آن زمزمه بی پروا؛ لای گلبرگ صفا؛ عشق در چند قدمی است...
عشق اینجاست... زیر پاهایم... در همین جاده ای که هیچ نمی دانم به کجا خواهد رفت اما در آن گام بر می دارم.
امروز عشق خواهم ورزید؛ فردا دیر است...