سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

عجیب دنیایی است

عجیب دنیایی است نازنین
بی همسفری، سفر می‌کنیم بر گرده تاریخ
و خوب می‌پنداریم که شاهکار خلقت را به نمایش گذاشته ایم...
عجیب دنیاییست که من و تو
بی همرهی آغاز کرده‌ایم،
بی همرهی به پایان خواهیم رفت و
بی همرهی در سرود الهی رقصی با شکوه برپا خواهیم کرد.
عجیب دنیائیست؛ بنگر،
چگونه در تکاپوی هیچ، پستی و بلندی‌ها را می‌پیماییم.
لحظه‌ای ایستادن را از خود دریغ کرده‌ایم تا مبادا در انعکاس هستی،
لحظه‌ای سکوتمان ثبت شود و خوب می‌دانیم
که " اگر لحظه‌ای سکوت کنیم، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد."
لحظه‌ای سکوت نمی‌کنیم و می پنداریم که مبادا سخنش
از بار امانتی که به دوش می‌کشیم، سنگینتر باشد.

تنها فرصت

در تنها فرصت زندگی
به احساس، فرصت حضور خواهم داد
و با تمامی وجود،
بودنم را جشنی بی همتا برپا خواهم کرد
بودنی که از آن "من" و تنها "من" است
و این تنها "منم" که به دنیای بی کرانه وجود راه خواهم یافت...
پس برای "من"، "منی" بی همتا خواهم ایستاد و رقص شادمانی برپا خواهم کرد...
و برای "من" خواهم زیست،
"منی" که تنها "من" می‌دانم کیست،
و "من" به نهایت بودنش ره خواهم یافت،
و دستهایت را خواهم فشرد و در جشن "من" ،"ما" را خواهم سرود
که "تو" نیز یکتا آفریده خالق بی همتای "منی".

شکست سکوت

در سکوت مطلق بیشه زار اندیشه‌هایم،
پرسه می‌زدم، تهی و رها
و کودکی‌ام را در انتظار سپری می‌کردم
تا آمد...
با نگاهی بی پروا
و بر تک درخت زندگیم که با ساز نسیمی می‌رقصید، طوفان به ارمغان آورد
و آوایی بی همتا سر داد
تا بمانم، همیشه و همیشه،
استوار و پابرجا،
به یاد آهنگی که سکوت دلم را شکست...

دیگری

دیدی چگونه از تیر رس نگاه‌ها،
خود را در بی‌خودی پنهان کردیم، و نهان شدیم
و ندیدیم که چگونه از خود بی خود شدیم،
نه در راهی برتر،
که در راه گم شدنمان،
که در راه گم ماندنمان،
و در راه گم کردن گنجینه‌ای که به عاریت آورده بودیم،
گنجینه‌ای که دیگر هیچ کجا بازش نتوان یافت...
و دیدی چه ساده گذشتیم از حقیقت برتر خود بودنمان
در دیگری و در خواست دیگری...
دیگری که خود نیز در حقیقت گم شده ما، گم شده بود...
بازیابیم... بازیابیم آن خود گم شده در پشت سالهای غبار گرفته دیگران را.

ساده و ساده‌تر

چه ساده، بی آنکه هیچ کلامی رد و بدل کنیم،
از یکدیگر رو می‌گردانیم،
و دست رد به سینه "دوستی" می‌زنیم،
ّبی آنکه بدانیم که او،
تنها "دست خواهش یک لحظه مهربانی" سوی ما دراز کرده است،
و نیازمند "یک لحظه نگاه است، تا به ما دل ببازد"...
و چه ساده‌تر می‌گذریم از عشقی که بی‌ هیچ بهانه‌ای نثارش میکردیم...
نثارمان می‌کرد...
و به زیر میافکنیم قدرت کلمات را، کلمات را، کلمات را...
تا نشکنیم غروری را که بی هیچ بهانه‌ای ،
تنها اندوهی بی‌حاصل را به یادگار گذاشته.

شبگرد عاشق

شبگردی عاشقم
رها شده‌ در کوچه باغهای زندگی
پرسه می‌زنم بودنم را تا شاید،
تکه‌ای از نان "خرد" صدقه‌ام دهند
تا هر شب سری سنگین از ندانسته‌ها بر بالین ننهم،
و این شب بی‌همنشین را،
ّبی هیچ خواب آشفته‌ای به صبح نرسانم
صبحی که شاید خود، آغاز شب دیگری باشد...
شبگردی عاشقم
سرگشته‌ای از دیار غربت،
بر زمین رهایم کرده‌اند، بهر کدامین گناه یا ثواب،
هیچ نمی‌دانم....
گم شده‌ام در پیچهای تودرتوی جاده‌های افکارم.
از بودنم خبرم دهید
تا درد بی دردی را "سنگین سنگین بر دوش نکشم"...

شوق پرواز

"دست یاری به سوی یکدیگر دراز می‌کنیم تا...."
تا شاید دستی دراز شود و نشکند "بالهای دوستیمان"
تا شاید دستی دراز شود و نشکند بالهای زندگی.
رویایی را که در آن غوطه ورم را از من نستانید،
خوابهای توامان شاد و اندوهناکم را نستانید.
بگذارید تا این دمی را که فرصت زندگی عطایم کرده‌اند، آسوده بخوابم و "خواب خوش ببینم".
بگذارید تا دمی به چشمهای رمزآلودتان، به نگاههای پر اسرارتان خیره شوم تا شاید...
تا شاید دل آشفته ام اندکی آرام گیرد.
دلی که آشفته است از رفتن ماه، آیا بازخواهد گشت؟
دلی که آشفته است از آمدن خورشید، آیا ماه باز خواهد آمد؟
و اگر دیگر نه ماه آمد و نه خورشید،
آیا بودم آنچنان که باید می‌بودم؟؟؟
آیا به آنانی که بودند تا باشم، و نشان "او" بودند تا دمی بر زمین خاکی آرام گیرم،
گفته ام که چقدر دوستشان دارم و چقدر از بودنشان خرسندم؟
و آیا به آنان گفته ام که من نیز...
دلم آشفته است و شوق پرواز دارد، از ماندن خسته‌ام، باید رفت...

قصه عشق

" از کجا باید شروع کرد
قصه عشق را دوباره؟؟؟
که همه بغضای عالم
سر عاشقی نباره."
عشق آغاز شد و تمامی آرزوها، حسرتها، تمامی بودنها و نبودنها
و هر آنچه که بود و نبود، بر سر عشق آمد و عادت کردیم.
و به عادتهایمان نیز عادت کردیم.
و چگونه فراموش کردیم که چطور باید عاشق شد، و چطور باید عاشق ماند.
با فضای خشن عادتهایمان، عشق را از یکدیگر ستاندیم تا "من" را جایگزین کنیم،
منی که خود اوست و هیچ جز او نیست.
به جای ستاندن فریادهای تهی مان که حکایت از تکیه برجایگاهی بی‌هویت دارد،
نوای دوستی را، حکایت زندگی را ستاندیم.
کاش می‌فشردیم دستهای یکدیگر را، نه به قصد له کردن،
که به قصد یاری، که به قصد "اعتماد"...
اگر لحظه‌ای و تنها لحظه‌ای درنگ می‌کردیم و فقط یک بار از خود می‌پرسیدیم که "چرا هستم؟؟؟"،
شاید اینبار، دنیا دگرگون می‌شد.
شاید اینبار، عشق جای نفرت را می‌ستاند.
آمدنمان بی‌هوده نبود، ماندنمان بهر بازی و سرگرمی نبود.
و چطور خود را در بازی‌های پایان زندگی گم کردیم.
که گر می‌خواست برای خود بازی و سرگرمی انتخاب کند، شاید...