سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

سلام دوباره

بعضی وقتها, تو جریان جاری زندگی, آدم خودش را گم می کنه, خودش را عوض می کنه, خودش را دیگه نمتونه ببینه...

دیگه نه شجاعت رفتن داره و نه پای موندن... سرگردون می شه, دنبال خودش می گرده, همونی که قبلاً بوده, همونی که گمش کرده, ولی انگار دیگه خیلی دیره, انگار اونی که دوسش داشته دیگه نیست, دیگه رفته... اونوقت خودش میمونه و یه دنیای غریبه, یه دنیایی که توش هیچ کسی نیست...

آیا تو هم خودتو گم کردی؟؟؟

داستان زندگی خیلی داستان قشنگیه... اگر آدم بتونه ببیندش, بتونه عوضش کنه...

چی می شد اگر آدما می تونستن به قبل برگردن, یا مثلاً تو یه دوره ای بمونن؟


البته شاید اون موقع باز هم همین راه رفته را دوباره تکرار می کردن، چون بالاخره اونا هم آدمن و آدم هم جایزالخطاست و اونطوری کیفش بیشتر بود.....


اگر تو می تونستی برگردی, به کدوم دوره برمیگشتی؟ تو کدوم دوره می موندی؟ یا کدوم دوره را عوض می کردی؟


صلح

۱. امروز،‌در صلح با جهان هستی به سر می برم...

سال نو مبارک

 

سال و فال و حال و مال و اصل و نسل و تخت و بخت

بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام

سال خرم  فال نیکو مال وافر حال خوش

اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام

سال نوی همتون مبارک....

ایشالا امسال سالی پر از برکت و شادی و تندرستی باشه براتون...

 

فرزانگی

فرزانگی مان را از دست دادیم

آنگاه که دیگر برای گریه کردن خیلی مغرور شده بودیم...

آنگاه که دیگر برای خندیدن خیلی مهم شده بودیم...

و آنگاه که دیگر  برای دیدن دیگران خیلی خودبین شده بودیم...

اونروزا

اونروزا....

همون روزا که تازه آمده بودیم رو زمین،

همون روزایی که همش چند تا دونه آدم بود و یه عالمه گل بود و حیوون و هوا هم خوب بود و آسمون هم آبی بود  و همه به خوبی و خوشی زندگی می کردن و .....

وای که چه راحت از دست دادیمشون،

حالا که یه عالمه آدم شدیم و فقط چند تا دونه گل مونده که باید شکل مصنوعی شون را بسازیم و  بذاریم پشت پنجرمون تا یادمون نره که قبلنا گل داشتیم، و عکس آسمون آبی را هم بذاریم روی دسک تاپمون که یه وقت یادمون نره که آدما نفس کشیدنم یکی از کاراشونه و برای اون نیاز به همون آسمون آبیه دارن، ‌و عکس حیوونا رو هم، که مثل دایناسورا تا چند وقت دیگه نابود میشن، قاب کنیم بزنیم رو دیوار خونمون....

راستی گفتم یه عالمه آدم شدیم؟؟

در سکوت

در هیاهوی بی شائبه تجربه

با دستهای خالی و با نگاه های تهی

ما ماندیم و سکوت و بیداری

ما ماندیم و فریاد و هوشیاری

بی توقع آمده بودیم

بی توقع نیز خواهبم رفت...

از مولانا

معنی آن باشد که بستانــد تو را

 بی‌نیــاز از نقــش گردانـد ترا

معنی آن نبود که کور و کر کند

مر تو را بر نقش عاشق‌تر کند

تابستان

در آغاز فصل گرم...

و هیجان و شکوه تابش بی شائبه خورشید...نور... نعمت

ستایش کنیم حضور بی واسطه و گرما بخش را، در آغاز این فصل دلپذیر.