سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

حکمت خدا

به این وبلاگ و اون وبلاگ سر می زدم که متوجه شدم اگر من ناراحتم یا غمگین لزوماً همه ناراحت و غمگین نیستند... یا نباید باشند...

بعضی ها شادند... بعضی ها خشمگین... بعضی ها غمگین... هر کسی یکی از عادات انسانی شو داره اجرا می کنه و این خیلی خوبه... خیلی...

اگر یک روز همه شاد می شدند یا همه غمگین... یا همه عصبانی... فکر کن چه اتفاقاتی تو این دنیا می افتاد.... چه فجایعی رخ می داد... امروز از صبح تصمیم گرفتم شاد باشم... و خوب بود

خدایا... اینم از حکمتته... جل الخالق

مرا مگذار و مگذر

دل گیر دل گیرم....

از غصه می میرم...

مرا مگذار و مگذر...

فکر می کردم که تو این دنیای بزرگ یه جای دنیا گم شدم...

فکر می کردم که اگر تو وبلاگم بنویسم... هیچکس جز خودم نوشته هامو نمی خونه....

اما این چند روزی که گذشت... فهمیدم هنوز گم نشدم... مرسی از اینکه منو در این دنیای بزرگ دلگیر و تنها رها نکردید... هیچ کس تو این دنیای بزرگ تنها نیست... هیچکس تو این دنیای بزرگ گم نمی شه... همیشه یکی هست که ببیندش...همیشه... همیشه...



در وجود

بعضی وقتها آدم سقوط می کنه اون ته دلش که نه نوری هست نه امیدی نه عشقی نه هیچی... بد نیست البته... ولی وقتی میرم اونجا می دونم که یه چیزی تو زندگیم اشتباه شده و می دونم که فقط خودم می تونم درستش کنم تا از اونجا بیام بیرون... قبلا می ترسیدم برم ولی الان دیگه می دونم اگر برم اونجا که بعضی وقتها غمگینم و بعضی وقتها افسرده... خیلی هم ترسناک نیست...

به قول حانی... برای پیدا کردن دُر وجودت... بد نیست توی اون سیاهی های اقیانوس دلتو بعضی وقتها سرک بکشی... به شرط اینکه یادت نره بیای بالا و دُر رو با خودت بیاری تا تو نور خورشید بدرخشه...

خالی

چند روزیه که صفحات دلم مثل صفحات وبلاگم خالی شده... حوصله ام از همه چیز سر رفته و احساس گم شدگی دارم... احساس می کنم مثل وبلاگم که بین این همه وبلاگ گم شده یا شاید قایم شده ... منم دوست دارم بین صفحات زندگی گم بشم... یا شاید قایم بشم... اما خودم که نمی تونم از خودم فرار کنم... هر چقدر هم که سعی کنم گم بشم بازم خودم خودمو می بینم... نمی دونم چرا دلم خواست تو وبلاگم بعد از این همه مدت بنویسم.... اونم این چیزها رو... ازم نپرسید چون نمی دونم... من دیگه هیچی نمی دونم....

رقابت

با چه کسی در حال رقابتی؟

دیگران را رها کن... با دیروز خودت رقابت کن که تنها معیار توست برای رقابت... هر روز بهتر از دیروزت باش تا شاد باشی...نگذار تا رقابت تو خوره ای شود که به حسادت تبدیل می شود و روح تو را می جود...

من...تو... ما

و انسان آفریده شد... این موجود زیبا و قابل ستایش... و ملائکه سجده کردند بر عظمتی که قرعه کار به نام او فتاد: 

آسمان با امانت نتوانست کشید..... قرعه کار به نام من دیوانه زدند....  

این جنون ...این خیال... این وهم.... به نام من افتاد... به نام تو... به نام ما...  

یاری ده مرا

صدایی که می شنوم شاید از دور دستهاست...

صدایی نرم و آهسته همراهیم می کند در تنگنای تاریکی...

شاید تو باشی که با قدمهای نرم و آهسته ات به من نزدیک می شوی و با نگاه گرمت مرا می نگری...

شاید این صدا، صدای نفسهای توست...

سنگینی نگاه ها آزارم می دهد، سنگینی نگاه تو اما نه...

در دریای عشقت شناورم ای یاری دهنده دلها

فردا

در جای دیگری دیدم که دوستی نوشته بود:

کین سبزه که امروز تماشاگه توست             فردا همه از خاک تو بر خواهد رست .


چقدر جای تامل داره!