سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

چقدر خسته ام

چقدر خسته ام از تکرار زندگى، از تکرار روزها، از غروب آفتاب، از تارىکى هاى شب

چقدر خسته ام، از تکرار افکارم، از حاصل کردارم، از جراتى که ندارم

چقدر خسته ام، از حرفاى تکرارى، از بحثاى بى حاصل، از لطفهاى تو خالى

چقدر خسته ام از همه چىز


Give up on me

I don't care if you give up on me, in fact I don't care if the whole world give up on me

I will never give up on myself... ever

وزن آدم

بعضی وقتها آدم چقدر احساس سنگینی می کنه

احساس می کنه وزن همه دنیا رو داره روی شونه هاش حمل می کنه

احساس می کنه باید خودشو به زور از روی زمین بلند کنه و راه ببره... به یه جای بی هدف... به یه جای خیلی دور که درست نمی دونه کجاست

بعضی وفتها آدم احساس می کنه دوتا زنجیر بزرگ به پاهاش بسته شده و داره همینطوری اونو به پایین می کشه

احساس می کنه که جاذبه زمین چقدر زیاد شده... می تونه بیشتر از همیشه حسش می کنه

زندگی

چه می کنم در این دنیای پر هیاهو

چه می خواهم از روزهایی که شب و شبهایی که روز می شوند

و من چون عروسک خیمه شب بازی به بازی این دو تن می دهم

کجاست دنیای من... دنیایی که بتوانم بی پروا آتش به این پرده های سیاه و سفید خیمه شب بازی بزنم و در میان آنها به رقص درآیم... کجاست دنیایی که در آن دیگر پر از واهمه نباشم... واهمه گشودن چشم هایم به حقیقتی که نام آنرا زنده گی نامیده اند... و چقدر فاصله است بین آنچه که می زیم و آنچه که آنرا می توانم زندگی نام نهم

می نویسم

می نویسم

نه برای من... نه برای تو... که برای هستی... برای حرمت نوشتن که اگر نبود امروز شاید خیلی چیزها تفاوت داشت... تاریخ نبود...علم نبود... داستان نبود... شعر نبود... و شاید من و تو هنوز هم در پی ساختن چرخی از نو بودیم

پس می نویسم... نه برای من.... نه برای تو.... برای حرمت نوشتن می نویسم

برای اولین بار

سه روز پیش برای اولین بار سوشی خوردم با ماهی خام... بد نبود!

دو روز پیش برای اولین بار فیلم هری پاتر دیدم... هنوز علاقه ای ندارم!

دیروز برای اولین بار پانچو پوشیدم و زیر باران بدون چتر راه رفتم... خیلی خووووبه!

امروز برای اولین بار جلوی مونوریل نشستم و از اون بالا به تمام شهر نگریستم... جالبه :)!

تنهایی

برای چه انسان نیاز به همراهی با دیگران دارد؟ چرا انجام یک سری کارها در تنهایی آزار دهنده هستند؟

روزهای زندگی من

بعضی وقتها فکر می کنم اگر آدم بتونه از زمین خودشو جدا کنه... البته افکارشو... از افکار بد زمینی.. و به افکار خوب بچسبونی... یه کمی سخته... ولی می شه... مثلاً من جدیداً هر موقع عصبانی می شم... در حد زیاد... و یا ناراحت می شم... و یا از اینجور چیزا، سریع یه موسیقی می ذارم و شروع می کنم به رفتن توی رویاهام... و وقتی موسیقی تموم می شه... دیگه کلاً فضا عوض می شه برام. گفتم شاید به درد شما هم بخوره