چقدر خسته ام از تکرار زندگى، از تکرار روزها، از غروب آفتاب، از تارىکى هاى شب
چقدر خسته ام، از تکرار افکارم، از حاصل کردارم، از جراتى که ندارم
چقدر خسته ام، از حرفاى تکرارى، از بحثاى بى حاصل، از لطفهاى تو خالى
چقدر خسته ام از همه چىز
I don't care if you give up on me, in fact I don't care if the whole world give up on me
I will never give up on myself... ever
بعضی وقتها آدم چقدر احساس سنگینی می کنه
احساس می کنه وزن همه دنیا رو داره روی شونه هاش حمل می کنه
احساس می کنه باید خودشو به زور از روی زمین بلند کنه و راه ببره... به یه جای بی هدف... به یه جای خیلی دور که درست نمی دونه کجاست
بعضی وفتها آدم احساس می کنه دوتا زنجیر بزرگ به پاهاش بسته شده و داره همینطوری اونو به پایین می کشه
احساس می کنه که جاذبه زمین چقدر زیاد شده... می تونه بیشتر از همیشه حسش می کنه
چه می کنم در این دنیای پر هیاهو
چه می خواهم از روزهایی که شب و شبهایی که روز می شوند
و من چون عروسک خیمه شب بازی به بازی این دو تن می دهم
کجاست دنیای من... دنیایی که بتوانم بی پروا آتش به این پرده های سیاه و سفید خیمه شب بازی بزنم و در میان آنها به رقص درآیم... کجاست دنیایی که در آن دیگر پر از واهمه نباشم... واهمه گشودن چشم هایم به حقیقتی که نام آنرا زنده گی نامیده اند... و چقدر فاصله است بین آنچه که می زیم و آنچه که آنرا می توانم زندگی نام نهم
می نویسم
نه برای من... نه برای تو... که برای هستی... برای حرمت نوشتن که اگر نبود امروز شاید خیلی چیزها تفاوت داشت... تاریخ نبود...علم نبود... داستان نبود... شعر نبود... و شاید من و تو هنوز هم در پی ساختن چرخی از نو بودیم
پس می نویسم... نه برای من.... نه برای تو.... برای حرمت نوشتن می نویسم
سه روز پیش برای اولین بار سوشی خوردم با ماهی خام... بد نبود!
دو روز پیش برای اولین بار فیلم هری پاتر دیدم... هنوز علاقه ای ندارم!
دیروز برای اولین بار پانچو پوشیدم و زیر باران بدون چتر راه رفتم... خیلی خووووبه!
امروز برای اولین بار جلوی مونوریل نشستم و از اون بالا به تمام شهر نگریستم... جالبه :)!
برای چه انسان نیاز به همراهی با دیگران دارد؟ چرا انجام یک سری کارها در تنهایی آزار دهنده هستند؟