دیدی بعضی وقتا افکار آدم، عین موجای ساحل می شن؟ انگار هیچ کاری ندارن بجز اینکه محکم خودشونو بکوبن به اینور و اونور و نذارن آدم هیییییییچ کاری رو از پیش ببره... آلان من شدم عیییییییین اون موجا.... هیچ کاری نمی تونم بکنم... نه حتی دیگه می تونم بشینم دو خط حرف حساب بنویسم... و نه حتی دو تا خط حساب، ننویسم... نمی دونم شاید همین حکایت تازست تو زندگی ما... مثل آدمایی که بیدارنو نمی دونن تو خوابن یا اینکه نه، خوابند و تو خواب بیدارن. حکایت است که؛ هر رفتنی رسیدن نیست....اما برای رسیدن، راهی جز رفتن نیست... ما هم بالاخره باید مثل همه...یواش یواش باور کنیم که راهی جز رفتن نیست...
باسلام
مطالب شما را خواندم عالی بود ممنون می شوم نظر شما را در باره شعر هایم بدانم
به امید دیدار