سفید و سیاه

نوشته‌های من

سفید و سیاه

نوشته‌های من

قصه عشق

" از کجا باید شروع کرد
قصه عشق را دوباره؟؟؟
که همه بغضای عالم
سر عاشقی نباره."
عشق آغاز شد و تمامی آرزوها، حسرتها، تمامی بودنها و نبودنها
و هر آنچه که بود و نبود، بر سر عشق آمد و عادت کردیم.
و به عادتهایمان نیز عادت کردیم.
و چگونه فراموش کردیم که چطور باید عاشق شد، و چطور باید عاشق ماند.
با فضای خشن عادتهایمان، عشق را از یکدیگر ستاندیم تا "من" را جایگزین کنیم،
منی که خود اوست و هیچ جز او نیست.
به جای ستاندن فریادهای تهی مان که حکایت از تکیه برجایگاهی بی‌هویت دارد،
نوای دوستی را، حکایت زندگی را ستاندیم.
کاش می‌فشردیم دستهای یکدیگر را، نه به قصد له کردن،
که به قصد یاری، که به قصد "اعتماد"...
اگر لحظه‌ای و تنها لحظه‌ای درنگ می‌کردیم و فقط یک بار از خود می‌پرسیدیم که "چرا هستم؟؟؟"،
شاید اینبار، دنیا دگرگون می‌شد.
شاید اینبار، عشق جای نفرت را می‌ستاند.
آمدنمان بی‌هوده نبود، ماندنمان بهر بازی و سرگرمی نبود.
و چطور خود را در بازی‌های پایان زندگی گم کردیم.
که گر می‌خواست برای خود بازی و سرگرمی انتخاب کند، شاید...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد